پسر استاد دوید سمت پدرش، تا مادرش میخواست شربت آماده کنه، شربتی که خودش درست کرده بود رو داد دست استاد و با چشمان سیاهش زل زد به باباش. استاد نصف لیوان شربت رو خورد و گفت "آخیش.. مصطفی بابا، خیلی خوشمزه بود"... مصطفی خندید و رفت دنبال بازیش... استاد رو کردند به من و با بغض و اشک فرمودند "خیلی ترش بود... همیشه یا آبلیموش زیاده، یا شکرش، یا آبش خیلی گرمه.. من که کریم نیستم! ولی با کمال میل میپذیرم و مصطفی خوشحال میشه و میره... ما هم ناقصیم...کارهامون نصفهونیمهست...ولی با کریمان سروکار داریم... یعنی مولامون نمیپذیره از ما؟"... گریه کردیم... قلبمون گرم شد...
حواشی:
1.شهدایی که قراره فردا تشییع بشن، جگرگوشههای این امتاند و پرورشیافته روضه و مکتب حضرت اباعبدالله علیهالسلام....خدایا با سیدالشهدا محشورشان کن و ما را با آنها...
2. دیدار با استاد عزیزم شبیه به لیوان آبی خنک بود در برهوت و گرمای صحرایی خشک... الحمدلله ربالعالمین... جان تازهای گرفتم و به نیابت از تکتک شما دوستان عزیزم فردا انشالله برای تشییع میرم تا عهدی نو کنیم و برگردیم سر کار و درس و مقاومتمون...