بازتابِ نفسِ صبحدمان

دست می‌برم سمت کتابخانه، کتابی بیرون می‌کشم که تکیه‌گاه صفحات سمت راست کتاب شریف فصوص شود تا با صفحات قطور سمت چپ، هماهنگ شود... کتابِ صورالکواکب خواجه نصیر را بیرون کشیده‌ام! چقدر برای خریدنش راه رفته بودم! تمام چهارراه زند، خیابان نادری، تا ارگ را پیاده رفته بودم، گشته بودم و آخر یک روزِ بعد امتحاناتِ قم که از کلاس نقد فیلم استاد فروزش برمی‌گشتم، تهران، لابه‌لای کتاب‌های دستفروشی کنار سینمایی توی میدون انقلاب پیداش کردم و برق چشمانم فروشنده را واداشت که به قیمتی بالاتر از قیمت اصلی‌اش به من بفروشد...

و امشب، تنها کتابی که حکایت از آسمان می‌کرد، زمینی شده بود...شده بود تکیه‌گاه کتابی دیگر... انگار در زمین گیر کرده باشم، افسرده شدم... لیوان گل‌گاوزبان و اسطوخودوسم را سر کشیدم... فصوص را بستم. از لای صفحات کتاب صورالکواکب، کاغذهای ناقص آسمان شب و صورت‌های فلکی‌هام را بیرون کشیدم و زوایا و فواصل را جوری با دقت نگاه کردم که انگار می‌خواهم تمام آسمان را مال خودم کنم! و به خودم بگویم ببین! در این عظمت بی انتها هیچ‌کس شریک تو نیست!

خانم الفــ
ml>