بازتابِ نفسِ صبحدمان

به بهانه مطلب آقای میم؛

 

وقتی 15 سال برای شروع زندگی مشترک صبر کردم، با خودم فکر می‌کردم به محض شروع زندگیم، شادترین و امیدوارترین آدم روی زمین خواهم بود و مشکلات، هرچی که باشن، هیچ‌وقت نمیتونن خم به ابروم بیارن. 

دقیقاً ماه اول شروع زندگی، فهمیدم من همون آدم قبلیَم که حالم کاملاً وابسته به شرایطه و چون هیچ‌وقت شرایط ایده‌آل نیست، حال من هم هیچ‌وقت خوب نیست. آدمی که از سال 85 می‌گفت "حالا بذار برم کنار همسرم، درستش می‌کنم" ،حالا هم همون آدم بود با جمله‌های دیگه "بذار دیوارا رو رنگ بزنیم... بذار خونه مرتب شه... بذار حکم استخدامیت بیاد...بذار بارداریم تموم شه....بذار وام جور شه...درستش می‌کنم!" ....

 

به قول همسرم، کار هم می‌کنیم، باز هم پول نیست!

با نوسان دلار، سفری که قرار بود بریم برای تبلیغ، کنسل شد.... و یکی از اهدافی که ده سال براش برنامه ریختم به تعویق افتاد. تا کِی؟ نمیدونم!

شرایط سخت اقتصادی همسرم رو مجبور کرد دو شیفت کار کنه و ما عملاً خیلی از روزها کنار هم نیستیم و من هنوز توی ذهنم منتظرم 20 سال دوری از هم تمام شه!!

 

پاراگراف اول، حاصل تجربه 15 سال صبر و سه سال زندگی مشترک بود و فهمیدم شادی آدم‌ها کاملاً درونیه و به هیچ‌چیز و هیچ‌کس و هیج شرایطی، ربطی نداره..

پاراگراف دوم، حاصل بودن در محیط‌های کاری از سال 92 تا همین امروز و تجربه 7 سال زندگی مشترکِ فوق‌العاده غیرمنتظره! ست و فهمیدم غم و حال بد هم به هیچ شرایطی ربط نداره جز خودِ آدم.

 

نوسانات و مشکلات اقتصادی، آلودگی هوا، محدودیت‌ها و سرخوردگی‌ها صرفاً میتونن ما رو کمی به دردسر بندازن، و کمی افسوس بخوریم بخاطر فرصتهای مادی و این‌دنیایی‌ای که از دست می‌دیم.. ولی هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه امید و شادی من رو به خداوند قادر و حیّ و حاضری که به همه‌چیز آگاهه و به یک چشم به‌هم زدن می‌تونه همه زندگی من رو تغییر بده، بگیره...

با امیدواری و شادی لبریز از داشتن چنین خدایی، تمام تلاش خودم رو در جهت بهترین‌های دنیا و آخرت انجام می‌دم و اجازه نمی‌دم هیچ عامل بیرونی که ابداً قدرتی از خودش نداره و حتی وجود و بودش به خداست، باعث بشه صبح که بیدار می‌شم از معجزه شگفت‌انگیز زندگی مست نشم!

هیچ‌چیز حتی گریه‌ها و کلافگی و دردهای روحی شبانه، مانع این نمی‌شه که هر روز صبح با پسرکم جلوی پنجره بایستیم و بخونیم "این جهان چون جنّت‌استم در نظر"... و امیدوارانه تلاش کنیم و تلاش...

 

حواشی:

1. از مشکلاتی نوشتم که شاید بشه باهاشون راحت زندگی کرد... اما مشکلات دیگه‌ای هم هست.. برای خودمون، آدم‌های اطرافمون، آدم‌های دنیا...گرسنگی..ناامنی و در حسرتِ ابتدایی‌ترین لوازم زندگی... اما خب، باز هم خدایی هست که می‌فرماد، تا قطره آخر روزی همه آفریده‌ها محاسبه شده و بهشون می‌رسه...روزی مادی و معنوی... گاهی کج می‌ریم، گاهی بیراهه می‌ریم...روزی بالاخره می‌رسه ولی گاهی به سختی بخاطر بیراهه‌ها و کجی‌ها... 

 

2. این روزها اگر چیزی یا کسی بتونه حال من رو چنان بد کنه که از رفتن و تلاش باز بمونم، بهم بر می‌خوره! و سریعاً دنبال ضعفی می‌گردم که توی وجودم دارم... البته باید احساسات رو به رسمیت شناخت... باید به ناراحتی مقطعی و دلگیری و دل‌شکستگی اصالت داد... باید مهربون باشیم با خودمون... ولی نباید اجازه بدیم چیزی مانع اهداف درست و ارزش‌هامون بشه... گهی تند، گهی آهسته، ولی بالاخره می‌ریم و می‌سازیم....

 

 

3.   من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

      چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

خانم الفــ

شلوغیم. چهار خانواده‌ایم. صدا به صدا نمی‌رسد. پسرک بین مهمان‌ها می‌چرخد و گاهی عمه‌اش را صدا می‌زند. عمه به آرامی و مهربانی دعوتش می‌کند به صبر تا حرفش را تمام کند بعد نوبت صحبت‌های پسرک شود... 

به پسرم نگاه می‌کنم تا واکنشش را ببینم و اگر شرایط بود کمکش کنم... آرام می‌آید سمتم، می‌نشینم تا هم‌قدش شوم... آرام می‌گوید "مامان! من نمی‌تونم صبر کنم،باید الان حرفمو به عمه بزنم"... کمکش می‌کنم، می‌رویم سمت عمه، وساطت می‌کنم و مشکل حل می‌شود...

 

 

حدّ صبر همین‌ست... حدّ صبر، نگه‌داشتن نفس از شکوا به غیر خداست نه شکوا به حضرت حق... یعقوب نبی فرمود: "انما اشکوا بثی و حزنی الی الله"...3

 

ایرادی ندارد وقتی خسته‌ای، ناراحتی، کم آوردی، درد دلت را به خدا بگویی.. چیزی که نامطلوب‌ست، شکایت را پیش دیگران بردن است...

 

حواشی:

1. شاید اگر پسرم داد و بیداد راه می‌انداخت، جمع، شلوغ‌تر می‌شد و آدم‌ها کم‌طاقت‌تر و بی‌حوصله‌تر... توی جمع، گشت و مادرش را محرم دانست و به راحتی مشکلش حل شد...

 

2. البته رفتاری متعالی‌تر هم داریم...

 

3. جناب ابن عربی، فصوص، فص ایوبی.

خانم الفــ

حوالی سال 96 پرونده ژنتیکش را بررسی می‌کردم. از اقوام دور بودند و از سبک زندگی و هر جزئیاتی که لازم بود باخبر بودم. در کنار تمام بررسی‌های ژنتیک علت عقب‌ماندگی ذهنی، کار را سپردیم به کاردرمانی‌ها و گفتاردرمانی‌ها... چند سالی بود ندیده بودمش تا مراسم بابا.

 

پسر جوان 25،26ساله‌ایست الان با مغز یک کودک 4 ساله... تا دیدمش اسمش را صدا کردم و حالش را پرسیدم. سرش را پایین انداخت و کلمات نامفهومی گفت... احوال مادرش را پرسیدم که گفت "بچه‌هایی که از خدا می‌خواستم به‌جای محمدم که سالم باشند الان کارشناس بیهوشی هستند"... باز پرسیدم "حال خودتون چطوره؟" گفت" محمدم را دیدید؟ چقدر تربیت شده! یادتونه نگران بودم چطور یادش بدم حد و مرز با آدم‌ها رو؟" زل زدم توی چشماش... پرسیدم " خودت چی؟" لبخند همیشگیش را زد و گفت"من؟ خودم رو خیلی وقته یادم رفته"... ولی با ذوق از مریم و علی و محمدش گفت... گفتم "دارم میرم حسینیه، میاید؟" گفت"من؟ ... مریمش را صدا کرد و گفت "بیا مامان هرجا الف رفت تو هم برو. ماشین نبر دیگه. با الف برو و بیا"... توی حسینیه از مریم حال مادرش را پرسیدم، گفت " من که خیلی درگیرم. ولی خوبه دیگه. نیست؟" و شروع کرد یک دور اتفاقاتی که برای بابا افتاده بود را از دید کارشناسانه خودش مرور کرد...

 

 

به محمد فکر می‌کنم...به تربیت پذیر بودنش... آدم چقدر موجود عجیبیست... یا رب! ما هم تربیت‌پذیریم...

به مادر محمد فکر می‌کنم که چقدر غرق در بچه ها شده..اصلا خودی برایش نمانده... روح آدم چقدر می‌تواند متمرکز مطلبی شود و فانی در دیگری...

 

حاشیه:

آخرین مطلب ایتا رو دیدید؟ دنیا و این زندگی زمینی و دنیایی همینقدر ارزشمند و با فضیلته...همه چیزی که از خودمون میسازیم توی همین 60،70 سال زندگی، تا ابد همراهمونه... شاید برای همینه که زمین اینقدر فضیلت داره... با این نگاه، چی ارزش تمرکز و توجه ما رو داره؟ چی ارزش اینو داره که ما رو درگیر خودش کنه؟ تا کجا؟ چقدر؟.... نفهمیدم چقدر پای این مطلب گریه کردم...

خانم الفــ

سال‌ها نیمه شعبان و روز عید را سعی کردم متفاوت و مفید بگذرانم.‌ از روزهای نوجوانی و ابتدای جوانی، که فکر می‌کردم باید حتما توی مراسمات شرکت کنم و پذیرایی کنم تا دوران لیسانس که خیلی شجاعت به خرج می‌دادم! و بین اساتید ادبیات و خانواده‌هایشان و آدم‌هایی که دکتر و مهندس بودند گلویی صاف کنم و با جسارت بگویم "قطعه‌ای که می‌زنم برای نیمه شعبانه" و فکر کنم خدا الان دوستم داره یا نه! تا روزه‌های روز عید و عیدی دادن و مهمانی گرفتن...

 

هنوز هم منکر این کارها نیستم و به‌خصوص روزه را توصیه می‌کنم اما یک روز شجاعانه با خودم فکر کردم که شاید بتوانم قدم تازه‌تری بردارم. سهم خودم را باید بزرگتر بردارم...و رسیدم به معرفت امام. معرفت انسان کامل. معرفت نفس و عیقاً باور دارم که برای ظهور، نیاز داریم به هم‌افقی با امام. به اینکه انسان کامل را بشناسیم و بشناسانیم...

 

سهم امشب من، شب‌زنده‌داریِ علمی ست... تا صبح مطالعه می‌کنم و این بین، گاهی که از شدت شوق مطلبی بی‌تاب می‌شوم، اگر توفیق داشته باشم، نمازی به شکرانه...

 

حواشی:

1.امام و انسان کامل آنقدر غریب ست که هنوز هم عصمتش را فقط در عالم ماده معنا می‌کنیم با اینکه امام از عالم مثال و عقل هم عصمت دارد! و بالاتر... ولی آنقدر امام را نمی‌شناسیم که حتی روی منبرها می‌گویند "عصمت از گناه و اشتباه".....

 

2. سهم بچه‌ها از عید عزیز هم، مهمان و کیکِ فرداست...

 

3. یک روز رگ گردنم ورم کرده بود از عصبانیت و داشتم پشت سر هم به اهالی سقیفه بدوبیراه فلسفی! می‌گفتم که استاد فرمود: "صبر کن! تو الان داری با امام زمانت چیکار می‌کنی؟!" و من سکوت کردم...سکوت و سکوت و گریه.   هیچ...

 

4. عید عزیز مبارک و تسلیت! مبارک به دلیل این نعمت و ذخیره دوست‌داشتنی خدای مهربان و تسلیت بابت اینکه منِ شیعه به‌دردنخور مانع ظهورم! عیدتون مبارک رفقا :)

خانم الفــ

 گفتم "رفیق من! موهات کی اینقدر سفید شد؟"

 

18 سال عاشقی کردیم... چقدر سخت عاشقی کردیم! چقدر سختتر عاشق ماندیم! چقدر فداکاری کردیم، چقدر گذشت کردیم...چقدر بحث کردیم تا زیر یک سقف با هم مچ شدیم! چه مشکلات عجیبی پشت سر گذاشتیم... تو را نمی‌دانم! اما هنوز هم باور و ایمان قلبی دارم که تو بهترین و رفیق‌ترین شوهر دنیا برای منی...

 

می‌نویسم تا یادم باشد این کلمات را وقتی نوشتم که توی بدترین! رابطه ممکن با توام! که از هم دور شدیم، که دل هم را شکستیم ولی هنوز محرمانه‌ترین حرف‌ها را به‌هم می‌زنیم، هنوز رفاقت می‌کنیم برای هم... هنوز به هم کمک می‌کنیم که بندگی کنیم...

 

18 سال‌ست که همیشه چیزی توی کیفت برای خوشحال کردنم داری. و هنوز جمله معروف "چشمات رو ببند، دستتو بیار جلو" را هر روز می‌گویی. مثل همین دیروز که با ناراحتی خداحافظی کردیم و وقتی آمدی، شکلات محبوبم را گذاشتی کف دستم... 

 

18 سال رفاقت کردیم... و چقدر سخت بود رفیق ماندن... هنوز ازت دلخورم.. ولی هنوز عاشقانه دوستت دارم... سال‌ها بار این رابطه روی دوش تو بود و امروز با قلبی شکسته! عاشقانه کنارت ایستادم تا به مقصد برسیم... 

 

می‌دانم خسته‌ای..خیلی خسته... ولی آماده‌ام تا روی دوشم همراهیت کنم! اگر با پای خودت نمی‌توانی ، من، پایِ تو... 

 

 

حاشیه:

رفاقت، به نظرم گاهی بالاتر از رابطه همسرانه‌ست.... رفاقت (یا هرچیزی که اسمش رو بذارید) باعث می‌شه دوتا آدم‌ در دل تضادها و کثرت‌ها به توحید و وحدت برسن... همون دلیلی که خداوند براش بستر خانواده رو فراهم کرده... خیلی از منیت‌ها در دل همین رفاقت متعادل می‌شه... در دل رفاقت باعث میشه که هیچکدوم از دیگری نخواد که در برابرش تواضع کنه و ذلیل باشه، بلکه به هم کمک میکنن که در مقابل حق و وجود باری تعالی سرشون پایین باشه و تواضع داشته باشن و حرف حق وسط باشه، نه حرف من و تو! ولی انگار این رفاقت، در سایه امتحانات سخت به‌دست میاد... خیلی سخت...

راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست....  در متن زندگی مدام به فنا شدن و هیچ شدن در برابر حضرت حق می‌رسید.. در دل صحنه‌ها و کشمکش‌ها و دل شکستن‌ها و تعدیل عواطف و احساسات....

 

صحنه عجیبیه صحنه زندگی مشترک...

بعد از 18 سال، عاشقی کردن، و داشتن یک فرزند مشترک و در حال عبور از بحران هایی عجیب، هنوز توصیه می‌کنم به عشق ورزیدن و رفاقت و با هم بندگی کردن و خود رو به دردسر عاشقی انداختن!!

خانم الفــ

عادت‌ها خیلی عجیبند. تا روز آخر به آدم چسبیده‌اند...1

 

روز آخری که بابا بود، مثل همیشه قهوه‌اش را شیرینِ شیرین خورد... زیرنویس شبکه خبر را خواند... سیگاری به رسم همه سیگارهایِ بعد از شنیدن و خواندن خبرها، روشن کرد... نماز مغربش را قبل از شام خواند، شام خورد و برای صبحانه فردا، که نخورد، برنامه ریخت... مسبّحات قرآن را خواند... به عادت همیشگیش گفت که فردا فکری برای روشنایی حیاط می‌کند و خوابید...

 

لباس تنش مثل همیشه تمیز تمیز بود. توی جیب پیراهنش فندک همیشگیش بود که برای "سحر" ی که دیگر توان برخاستن نداشت، در حالیکه به تبعیت از حضرت رسول به آسمان نگاه می‌کند و آیه شریفه " ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف..." را می‌خواند، سیگاری روشن کند...روی دستی خوابیده بود که همیشه عادت داشت.. تختش را هم رو به قبله گذاشته بود تا مثل همیشه و با چند ادله روایی و تجربی و زیستی که داشت، رو به قبله خوابیده باشد...

 

عادات مهمند... دوست دارم آخرین روز زندگی را با جزئیات و عادات درست و به‌قاعده‌ای تمام کنم...

 

حواشی:

1. حتی از این هم مهمتر... بر اساس مبانی جناب صدرا، این عادات، تا عالم مثال هم میان. مثلاً اونجا سردوراهی‌ای هستی (اختیار!) و می‌خوای انتخاب کنی مثلاً بری به قصرت یا بری پیش امامت که جایی با جماعتی گعده گرفتند... اگر اینجا مثلاً بعد از نماز نشسته باشی و بی‌عجله ذکر گفته باشی، دومی رو انتخاب می‌کنی ولی اگر در حد رفع تکلیف خونده باشی و سریع رفته باشی دنبال کار و زندگیت، اولی رو...

 

2. درباره اینکه در عوالم دیگه هم اختیار داریم یا نه و چه اختیاری داریم، باید به بحث‌های معاد و تکامل برزخی مراجعه کنید... ولی خلاصه‌ش اینه که بله داریم... انسان تا صقع ربوبی اختیار داره!

خانم الفــ

با بارگزاری عکس و صوت، توی بیان مشکل دارم. کانالی توی ایتا دست‌وپا کردم برای روزمره‌ها، کتاب‌ها، بعضی چالش‌ها و .... و ثبت روزهایی که به غایت سختند و می‌خوام بعدها به خودم یادآوری کنم که چطور مدیریت کردم و پیش رفتم...

دوست داشتید همراهم باشید؛   rochak@

خانم الفــ

قسمت سوم برنامه "اکنون" را حتماً ببینید. از صحبت‌های مهمان تا بخش فوق جذاب سفرنامه نپال احسان عبدی‌پور...

 

جایی می‌گه "بسته به اینکه طول عمرت رو بر مدار لذت روح گذرانده باشی یا لذت تن؛ فرق می‌کنه که جواب بدی آیا حاضری عمر رفته و کارها و افتخاراتت رو بدی و الان طور دیگری باشی؟!"

 

حواشی:

1. بابا سبک زندگی اش بر پایه اصالت روح بود... می‌گفت لباس رنگ روشن بپوشید، که مجبور باشید مراقب تمیزیش باشید، که هرجایی نشینید و در خوردن غذا هم آرامش داشته باشید و با ولع و عجله نخورید که لباستان کثیف شود... پشت این توصیه، فقط تمیزی لباس نبود؛ این، یعنی نفس را زیاد به حال خودش نگذارید، نفس را با مدارا، رام کنید..میگفت افسارش را ول نکنید... گاهی افسار را بکشید تا رم نکند.. وقتی لباس تمیز و مرتب داری، انگار کمی جمع و جورتر مینشینیم تا اینکه هرجایی و هرجوری لم بدیم...

 

2. آرام باش عزیز من، آرام باش

حکایت دریاست زندگی

گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی

گاهی هم فرو می‌رویم،چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه‌جا تاریکیست

آرام باش عزیز من، آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم و تلألؤ آفتاب را می‌بینیم

زیر بوته‌ای از برف

که ایندفعه، درست از جایی که تو دوست داری طالع می‌شود...

"شمس لنگرودی"

خانم الفــ

اتاق بابا را جمع‌وجور می‌کردم.

روی میز مطالعه یک جزوه بود که بابا یک کاغذ چسبانده رویش و نوشته بود "مطالعه شود"...

 

یک پیشنویس تنظیم سندی برای دادگاهِ یکی از موکلینش بود که رسیده بود به جمله " چنانچه زوج به هر یک از موارد فوق عمل ننماید...." و نیمه تمام مانده بود...

 

روی میز کنار تخت، کتاب "تحلیلی بر سوگندهای قرآن" بود که برای مطالعه مجدد آنجا بود و مارکری که بین صفحات 25 و 26، مانده بود...

 

و بین همه کتابها و جزواتش، یک مجله علوم زیستی بود که من سال 85 با خودم از دانشگاه آورده بودم و یک مقاله به اسم من چاپ شده بود و بابا با خودکار قرمز، روی جلدش نوشته بود "نگهداری شود..."

 

و من هربار که کتابی باز می‌کنم برای خواندن یا کاری را شروع می‌کنم، فکر می‌کنم شاید این آخرین کتاب یا حتی آخرین صفحه‌ای باشد که فرصت خواندنش را دارم... یا آخرین کاری باشد که قرارست تحویل بدهم... کمی سخت‌گیرانه‌ست ولی نفس بازیگوش من، به این سخت‌گیری نیاز دارد! جایی میان خاطراتم صدای بابا همیشه توی سرم می‌پیچد که می‌گفت "با 60،70 سال می‌خوایم برای ابد ذخیره کنیم و بذر بکاریم... منصفانه‌ست؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم که وقت طلاست.."...

 

 

حواشی:

1. بابا مثالی داشت که همیشه، جاهای مختلف ازش استفاده می‌کرد! مثال "نیمکت کلاس اول!"... مثلاً این اواخر می‌گفت؛ زندگی خیلی بالا و پایین داره، دلخوری داره، سرخوردگی داره...ولی مگه وقتی می‌خواستی بری کلاس دوم، نیمکت کلاس اولت رو گذاشتی پشتت و با خودت بُردیش؟! برای رشد، برای پیشرفت، برای حرکت، باید خیلی از بارها رو زمین بذاری تا بتونی حرکت کنی... نکنه توی زندگی زناشویی، دلخوری و مشکلات و... رو هی با خودت حمل کنی! یه جایی بذارشون زمین...سبک حرکت کن"....  وقتش رسیده که یه چیزایی رو بذارم زمین... رها کنم...

 

2. عنوان: فرمایشی از جناب صدرا که خیلی دوستش دارم...

 

 

خانم الفــ

آدم‌ها را با چی به‌یاد می‌آویم؟ آدم‌ها ما را با چی به‌یاد می‌آورند؟

 

برای من، "ماه رجب" یعنی بابا... ماهی که تمام روزهایش را روزه بود به جز روز پدر!! به اصرار ما روز پدر را روزه نمی‌گرفت تا جشن بگیریم.

 

"ماه رمضان" یعنی بابا... با حال خیلی خوشِ سحرها و افطارها و آخر شب‌هایِ دورهمی و فیلم و تنقلات... و شب‌های ماه مبارک که تنها شب‌هایی بود که اجازه داشتیم بیدار بمانیم... در اتاق بابا را باز می‌کردم، اغلب دراز کشیده بود کنار سجاده‌اش و کتاب می‌خواند و گاهی فال حافظ می‌گرفت. و دور و برش پر از خوراکی بود...

 

"دمی گوجه" یعنی بابا... جمعه‌ها، در حالیکه داشتیم جمعه ایرانی را از رادیو می‌شنیدم، دمی گوجه را با حوصله و روغن فراوان! درست می‌کرد و ما هم سفارش ته‌دیگ می‌دادیم که عجیب مزه‌ی زندگی داشت...

 

"قرآن" یعنی بابا...قبل از اذان صبح... صدای قرآن خواندن و گریه، یعنی بابا... گاهی از سر حرص، پتو را می‌کشیدم روی سرم و شاکی بودم که چرا اینقدر زود با صدای بابا بیدار شدم... و زیر پتو، با سوز صدایش، برای نمی‌دانم کدام دلتنگی، گریه می‌کردم...

 

"قوطی"‌های مرتب‌شده‌ی توی کابیت، با حوصله و دقت چیدن و مرتب کردن ادویه و حبوبات و شیشه‌های خیلی خلاقانه عسل، یعنی بابا....

 

"آیینه" یعنی بابا! همیشه می‌گفت "مرتب باش". نوجوان شلخته‌ای بودم! با آیینه زیاد میانه خوبی نداشتم...و بابا هرچه آیه و روایت بود از اصول کافی برایم خواند.. اصطلاح "مَرکب روح" را اولین بار از بابا شنیدم...احترام و مراقب از مرکب را هم ....

 

"نامه" یعنی بابا... از هرکسی دلخوری‌ای داشت، نامه می‌نوشت...مطالب مهم را نامه می‌نوشت! وقتی اسم پسرم را شنید، نامه نوشت تا نظرم را عوض کند... وقتی شکافی که بین من و همسرم ایجاد شده بود را حس کرد، نامه نوشت...

 

هروقت می‌خواهم بابا را تصور کنم، ناخودآگاه، می‌بینمش که دراز کشیده و دارد "مطالعه" می‌کند و هروقت خیلی از مطالبش ذوق زده می‌شد، سیگار می‌کشید!. "کتاب" و "بوی سیگار" یعنی بابا...

 

"ابتدای آیه 29 سوره فتح"، یعنی بابا...چون همیشه آهنگ پیشوازش بود...

 

"لوازم‌التحریر" یعنی بابا... 

 

"ادبیات" یعنی بابا... لزوم انس با ادبیات یعنی بابا...و چقدر ادبیات در نبودش، مرهم و محرم است.

 

و "چادر" یعنی بابا... که سال‌ها صبر کرد، تلاش کرد، و لابد خون‌دل خورد که دخترش حداقلِ حجاب را رعایت کند. کتاب خرید، داستان و منطق گفت.. و صبر کرد. و روز اول دانشگاه، وقتی توی خوابگاه ته چمدانم یک چادر بود و نامه! تلاش‌ها و صبوری‌هایش جواب داد..."تربیت" بیشتر از هرچیزی  نیازمند صبرست... تربیت یعنی فراهم کردن شرایط برای بروز آنچه درون ماست...کِی قرارست بروز کند؟ یک سال؟، یک عمر؟..

 

حاشیه:

چند روزی سردرد داشتم. روز اول سردرد، پسرک را در جریان گذاشتم و گفتم قرارست یک ساعت بین روز بخوابم...کمی مراقبت کرد و درحالیکه خوشحالی از چشماش می‌بارید گفت "کاش همیشه مریض بودی تا ازت مراقبت می‌کردم" :) و من در لحظه با خودم فکر کردم، شاید بعضی دعاهایی که در حق خودمان می‌کنیم همینقدر عجیب و ضدو نقیض باشه!!

خانم الفــ
ml>