بازتابِ نفسِ صبحدمان

ساختمون ما، همه جمع کردن و رفتن خارج تهران. من فعلاً همچین تصمیمی ندارم. یعنی زیاد با روحیاتم نمی‌سازه که خونه‌م رو و شهر محل سکونتم رو بخاطر ترس ترک کنم. کلاً سوار شدن روی موج ترس رو بلد نیستم.

سعی کردم آرامش داشته باشم، و ایمان قلبی به قدرت نظامی ایرانم و کمک و امداد الهی به جبهه حق. فکر می‌کنم موفق بودم چون پسرک ساعتی رو داشت توی کوچه بازی می‌کرد؛ صدام کرد و گفت "مامان! صدای انفجار و جیغ اومد! بیام تو یا می‌تونم بازی کنم؟" :))

 

فعلاً تصمیم ندارم اینجا رو ترک کنم. با اینکه این شب‌ها توی این ساختمون من و پسرم هستیم فقط. شما فکر می‌کنید احتیاط اینجا لازمه؟ یعنی باید برای حفظ جونمون بریم؟ به نظراتتون نیاز دارم. ممنونم.

خانم الفــ

هوالعلیم

ظرف‌ها رو قبل از ساعت ده شب می‌شورم، خونه رو مرتب می‌کنم، پسرک رو مطمئن‌ترین جای خونه می‌خوابونم، و می‌شینم به انتظار! توی این مدت به بمبی فکر می‌کنم که سه سال پیش خورد وسط زندگیم و دو روز پیش ترکید! 

صبح‌ها برای زندگیم تصمیمات سخت و تلخ می‌گیرم و شب‌ها موقع لرزش پنجره‌ها و همراه با بوی دود به ایرانم و مردم شریفش و سرداران و فرماندهان شجاعش و دانشمندان ارزشمندش فکر می‌کنم... کمی می‌خوابم و صبح، مادری هستم در آستانه تجربیاتی تلخ و وضعیتی عجیب، ولی پرانرژی که آشپزی می‌کنه، فوتبال بازی می‌کنه و فکر می‌کنه گاهی مردن چقدر از شجاعانه زندگی کردن راحتتره...

 

حواشی:

1.الحمدلله که توی این برهه از زمان و تاریخیم... خدایا! مرگ شقی‌ترین موجودات عالم رو به دست ما قرار بده و عاقبت ما رو ختم به شهادت کن...

2. چه روزهایی دیدیم...

خانم الفــ

به‌تاریخ ۴ اردیبهشت؛ شیراز؛

 

امتحان تاریخم رو خراب کرده بودم. بابا برنامه پدر و دختری را برگزار کرد... دوچرخه‌هامون رو برداشتیم و رفتیم دوچرخه‌سواری... خسته که شدیم، راه رفتیم و حرف زدیم...کلی غر داشتم؛ از اینکه از تاریخ و حفظ کردن اسامی متنفرم... از اینکه معدلم بیست نمی‌شه... بابا، درباره تاریخ حرف زد.. اینکه چقدر اهمیت داره و چقدر با امتحان تاریخ به این صورت، مخالفه....آخر شب، هنوز از تاریخ بدم میومد ولی خیلی احساس راحتی و سبکی می‌کردم و حس شیرینِ درک شدن و قضاوت نشدن و مقصر نبودن رو با همه وجودم حس کردم...

 

امروز که سال‌ها از اون خاطره میگذشت، باز امتحانی رو خراب کرده بودم... امتحانی مهمتر از امتحان تاریخم... دفعه اولم هم نبود...احساس درماندگی داشتم... به قول استاد یزدان‌پناه، به هن‌وهن افتاده بودم.. دیگه نفس و قدرت نداشتم از پسش بر بیام.. بیچاره‌م کرده بود... مدد گرفتن از روح علما و عرفایی که حس قرابتی داشتم باهاشون هم فایده‌ای نداشت... دوچرخه بابا رو برداشتم... رفتم و غر زدم... برای بابا غر زدم... گفتم که متنفرم از اینکه گیر کنم... زورم نمی‌رسه...گریه کردم از سر بیچارگی و دلتنگی برای بابا... رفتم مسجد نماز خوندم...با هیچکس حرف نزدم... به هیچکس نگاه نکردم...رفتم  از خادم مسجد روزنامه‌ها و وقایع سال ۵۷ که بابا جمع و صحافی کرده بود و برادرم با خیلی از کتابها بخشیده بود به کتابخانه مسجد، بدون در نظر گرفتن هیچ ادب و دقتی! پس گرفتم... برگشتم خونه و موقع شام، توی یک لحظه حس کردم کارم با اون امتحان تمام شد... 

 

حواشی:

1. نوشتن این مطلب شاید درست نباشه و عواقب داشته باشه و شاید منو به زحمت بندازه...ولی به شمایی که برام عزیزید خواستم بگم، تا جایی که زورتون میرسه تلاش کنید، و وقتی از همه‌جا و به‌خصوص از خودتون ناامید شدید، واسطه‌شو پیدا می‌کنید و حل میشه...شک نکنید که به خیر و خوبی عبور می‌کنید ازش...

 

2. یه چیزی از اون روزها توی ذهنم مونده؛ و اونم اینه که خیلی خوبه که برای هم، زندگی رو قشنگتر رو راحتتر کنیم...با همدلی، با یه حرف قشنگ، با یه تشکر به‌موقع...با دقت در تک‌تک کلماتمون موقع حرف زدن....

خانم الفــ

دست می‌برم سمت کتابخانه، کتابی بیرون می‌کشم که تکیه‌گاه صفحات سمت راست کتاب شریف فصوص شود تا با صفحات قطور سمت چپ، هماهنگ شود... کتابِ صورالکواکب خواجه نصیر را بیرون کشیده‌ام! چقدر برای خریدنش راه رفته بودم! تمام چهارراه زند، خیابان نادری، تا ارگ را پیاده رفته بودم، گشته بودم و آخر یک روزِ بعد امتحاناتِ قم که از کلاس نقد فیلم استاد فروزش برمی‌گشتم، تهران، لابه‌لای کتاب‌های دستفروشی کنار سینمایی توی میدون انقلاب پیداش کردم و برق چشمانم فروشنده را واداشت که به قیمتی بالاتر از قیمت اصلی‌اش به من بفروشد...

و امشب، تنها کتابی که حکایت از آسمان می‌کرد، زمینی شده بود...شده بود تکیه‌گاه کتابی دیگر... انگار در زمین گیر کرده باشم، افسرده شدم... لیوان گل‌گاوزبان و اسطوخودوسم را سر کشیدم... فصوص را بستم. از لای صفحات کتاب صورالکواکب، کاغذهای ناقص آسمان شب و صورت‌های فلکی‌هام را بیرون کشیدم و زوایا و فواصل را جوری با دقت نگاه کردم که انگار می‌خواهم تمام آسمان را مال خودم کنم! و به خودم بگویم ببین! در این عظمت بی انتها هیچ‌کس شریک تو نیست!

خانم الفــ

در حالیکه داشتم تصاویر و فیلم‌های ارسالی را می‌دیدم که می‌گفت " انقطعت الاسباب... انقطعت الاتصالات... انقطع العون من اهل الارض..." و اشکهام می‌ریخت،جایی که گفت "لم یبقی الا انت یا الله".. لرزیدم و اشک‌ها تبدیل به هق‌هق شد .. پسرک پرسید "مامان چرا گریه می‌کنی؟"... توضیح دادم...به قدر فهم و تحملش... گفت "پس برای کِی برام شمشیر خریدی؟ چرا رستمم وقتی دیوها دارن بچه‌ها رو اذیت میکنن؟"... جواب مناسبی پیدا نکردم و فقط گریه می‌کردم...

 

نوشته بود: چند ساعت قبل از اینکه غزه به طور کامل از روی زمین محو بشه و دیگه ما رو جز توی بهشت پیدا نکنید. خداحافظ ای ظالمترین امتی که تاریخ شناخت...

 

تسلیت و تبریک! بابت غم‌ها و دردها و استغاثه‌ها و خون‌هایی که همه چیز رو نابود می‌کنه؛ حتی غم‌های کوچکمون رو...حتی میل به روزمره‌ها! میل به غفلت‌ها... خون تا وقتی توی رگ‌هاست، یک مایع گرم و قرمز رنگه...وقتی از رگ‌ها میاد بیرون دیگه یک مکتبه...جریان‌سازه... و وای از خون‌های به ناحق ریخته شده...

وای به فریادهایی که از همه‌چیز و همه‌کس انقطاع پیدا کردند و فقط خدا براشون مونده...

خانم الفــ

قصه از جایی شروع شد که پسرها بابانوئل را شناختند. گفتیم دیر بجنبیم باید درخت کریسمس هم درست کنیم و به نظر ما نه تنها اصلاً لزومی نداشت بلکه راه برای سبک زندگی‌ای که هیچ ربطی به فرهنگ ایرانی-اسلامی ما ندارد هم باز خواهد شد.

دست به‌کار شدیم و از سال 97، عمو نوروز ساختیم. داستانش را برای بچه‌ها خواندیم؛ برادر همسرم لباس سنتی‌پوش و با ریش سفیدی که با پنبه! برایش درست می‌کنیم، با کلاه، طوری که تا امروز شناسایی نشده! هدیه‌ پسرها را می‌آورد. امسال گفتیم عمو نوروز بعد از شب‌های قدر می‌آید. پرسیدند عمو نوروز روزه هم میگیرد؟ مراسم شب‌های قدر هم می‌رود؟ گفتیم عمو نوروز کارهایی می‌کند که حال دل خودش و بقیه بهتر شود؛ مثل هدیه دادن، مثل گریه برای امام علی و مثل دعا در شب‌های قدر، مثل روزه گرفتن که روحش را قوی کند و جسمش را سالم نگه دارد...

 

پسرها امسال کتاب داستان زندگی مولا علی علیه‌السلام و شکلات را از عمو نوروزی هدیه گرفتند که دیدند کنارمان چای نخورد چون مثل ما روزه بود. :)

 

خانم الفــ

نشست سر حوض، با چند تکه ظرف؛

آقا! نمیدونی چقدر امروز کمرم درد گرفت.. این پسر هم باز معلوم نیست کجا رفته.. موتورش هم برده..لابد دیر میاد خونه"

با زحمت از سرحوض بلند شد، ظرف‌ها را که شسته بود زد زیر بغلش... گذاشت روی پله و گفت؛

"راسی گفتم چی شد؟ عروسی سمیه بهم خورد..." و شروع کرد به تعریف چرایی این ماجرا...

 

حواشی:

1. زنی روستایی که سال‌ها قبل از روی پشت‌بوم خونه عمه می‌دیدیمش و همینقدر ساده و راحت با امام حی و امام زمانش حرف‌های روزمره می‌زد.... و گاهی باهم گپ می‌زدیم!..کسی رو نمی‌دید ولی به قول خودش عمیقاً باور داشت که امام به حرفهاش گوش می‌ده...امشب یادش افتادم.. شب قدر گره خورده با انسان کامل...از دختر عمه سراغش رو گرفتم..پیگیر شد... با چند واسطه فهمیدیم که چند سالی میشه که فوت کرده... گفتم به بهونه این خاطره فاتحه ای براش بخونیم...عجیب بود این زن...

سال‌های دور نوشته بودم ازش توی وبلاگ... مشابه همین متن رو...

 

2. چقدر امام داریم توی زندگیمون؟ "امام‌دانی" داریم، ولی "امام‌داری"؟...!

 

باید از خویش بپرسیم چرا حجت حق

خیمه را امن‌تر از خانه ما می‌داند

خانم الفــ

اینکه می‌گویند محتضر زندگیش را در ثانیه‌ای مرور می‌کند، حال عجیبی‌ست که برای ما عزیز از دست‌داده‌ها هم بارها اتفاق می‌افتد... انگار با مرگ عزیزمان، خودمان هم تا مدت‌ها در حال احتضاریم؛

 

سال‌های خیلی دور...شاید ده ساله بودم...شب اول بهار، روی پشت‌بام خونه بابا بزرگ، با بابا ایستاده بودیم، کیف سفیدی دستم بود، دمپایی‌های محسن، پسرعموم رو پوشیده بودم...و لباسی که شبیه کت و شلوار بود، چون بابا خیلی به کت و شلوار علاقه داشت و همیشه اولین گزینه و پیشنهادش برای لباس‌های من مدلی شبیه به کت یا خود کت بود... رو به خانه عموی بابا ایستاده بودیم و تکیه داده بودیم به نرده‌های کنار پشت بام.. بابا سیگار به دست، به آسمان نگاه می‌کرد و دود سیگارش را طوری که انگار قرارست به ستاره‌ها برسد محکم می‌داد بیرون... گفت "آسمون رو نگاه کن... یه روزی میاد که بدون من اینجا ایستادی داری به آسمون نگاه می‌کنی، شاید با دخترت، شاید با پسرت، شاید هم تنهایی... اونروز با خودت می‌گی انگار دیروز بود که با بابام اینجا حرف می‌زدم...یادت باشه زندگی همینقدر کوتاهه... فقط سعی کن به سلامت بگذرونیش..." نرجس، دخترعموم صدام کرد که بیا بریم بازی و دیگه هیچی یادم نمیاد...

جزییات خاطره‌های دوتایی با بابا رو خیلی خوب یادم مونده...انگار بابا رنگ می‌پاشید به لحظات و گفتگوها... رنگی که همیشه از جنس خدا بود.. راست گفتی بابا...انگار همین دیروز بود که روز اول عید وقتی چشمم رو باز می‌کردم و چوب‌های سقف رو میدیدم، می‌فهمیدم رسیدیم روستا و تو توی خواب ما را گذاشتی توی تشک و حالا صبح شده... از پله‌ها می‌دویدیم پایین و تو که ساعت‌ها بود صبحانه‌ت را خورده بودی می‌گفتی "به خونه بابام خوش اومدید!" و می‌خندیدی... و این یعنی شروعِ سیزده روز بدون محدودیت و قانون و ساعت خواب... از ته دل، خوشحال‌ترین بودم...

 

سال خوب و بابرکتی براتون آرزو می‌کنم... با شادی و امیدواری بسازیم لحظاتمون رو... ان‌شالله شبهای قدر، بهترین‌ها رو براتون رقم بزنن. التماس دعا

خانم الفــ

شیراز بارانی، کلاس درس من و بابا بود... یکبار گفت "یه ظرف بیار بگیر زیر بارون"... وقتی با کاسه برگشتم دیدم بابا قابلمه بزرگی را گذاشته زیر آسمان خدا! گفت "یاد بگیر! با خدا که طرفی همیشه ظرف بزرگ بیار"... 

 

شب قدر عزیز، شب تعیین تقدیرهاست، شب توبه و شفاعت‌خواهی از اهل‌بیت علیهم‌السلام، شب عزاداری برای انسان کامل.

تقدیرها بر اساس قدر و اندازه ماست. حکیم برای یک پارچ یک لیتری، ده لیتر آب مقدّر نمی‌کند! می‌دانید رفقا؟! باید قدر و اندازه خودمان را بزرگ کنیم تا تقدیر بزرگ بنویسند... و اینکه طبق آیات و روایات، هیچ‌چیز به اندازه علم ظرف وجودی انسان را بزرگ نمی‌کند...

 

سرِ کار نباشیم لطفاً که چند ساعت توی مجلس دعا بنشینیم ولی قدر و اندازه خودمان را بزرگ نکرده باشیم!

گریه لازم‌ست ولی کافی نیست! به قول استاد عزیزی، گاهی حتی گریه هم لازم نیست! تو ظرف بزرگ بردار، از آن طرف هیچ بُخلی نیست... شب‌های عزیز ماهِ ماهِ خدا، فرصتی‌ست که با ظرفِ بزرگ سر پیش خدا کج کنیم... من اگر منبری داشتم، می‌گفتم عزیزانم بروید و با ظرف بزرگ بیایید برای استغفار و طلب رحمت.. بنشینید توی خانه‌هایتان، قلم و کاغذی بردارید، حق خدا، حق مردم و حق نفس‌هایی که برگردنتان هست را بنویسید و ادا کنید، شب‌های ماه مبارک را به دورهمی و افطاری‌های هرشبه و مفصل و دورخوانی‌های قرآن نگذرانید، و کمی معارف الهی بخوانید، به جای ختم قرآن، کتابهای آشنایی با قرآن شهید مطهری را مثلاً بخوانید و شب‌های قدر پاک و سبک و با ظرف وجودی بزرگ بیایید پیش خدا... تا جمال الهی در ما غلبه کند، تا متخلق شویم به اخلاق الهی، تا متأذب شویم به ادب الهی، که با همه مهربان باشیم...

 

اینطوری قدر خود را بزرگ کرده‌ایم و قطعاً تقدیرهای بزرگی هم برای ما خواهند نوشت و الّا سرِ کاریم...  :(

 

 

حواشی:

1. شهید مطهری سه مشخصه برای اسلام ذکر میکنن که دوتاش مورد بحث ماست: اول اینکه اسلام، ظاهرگرا و پوچ نیست و دوم اینکه بدون منطق و فلسفه نیست... 

 

2. دو تا آدرس میدم  اگر دوست داشتید مراجعه کنید تا کمی از باورهای غلط عموم فاصله بگیرید:  کتاب عدل الهی بحث شفاعت ،  کتاب آزادی معنوی بحث توبه.

 

3. این شب‌ها بحث‌های توحیدی و بحث‌های انسان کامل رو بخونید، نیاز نیست مثلاً جوهر و عرض بخونید.. توی مفاتیح در آداب یکی از شبهای قدر نوشته که بهترین کار، مذاکره علمی‌ست... حتی شب قدر هم می‌شه دوسوم رو کار علمی کرد و یک‌سوم رو عبادت و دعا..

 

4. سهم بچه‌ها هم باشه مثلاً چیدن سفره کوچک ماه رمضانی، خوش‌اخلاق بودن که یوقت توی ذهنشون رابطه بین روزه و دادوبیداد شکل نگیره!، و خلاصه، همون حال‌وهوای قشنگ سحر و افطاری که والدینمون توی ذهن و روح ما ایجاد کردن...

خانم الفــ

به بهانه مطلب آقای میم؛

 

وقتی 15 سال برای شروع زندگی مشترک صبر کردم، با خودم فکر می‌کردم به محض شروع زندگیم، شادترین و امیدوارترین آدم روی زمین خواهم بود و مشکلات، هرچی که باشن، هیچ‌وقت نمیتونن خم به ابروم بیارن. 

دقیقاً ماه اول شروع زندگی، فهمیدم من همون آدم قبلیَم که حالم کاملاً وابسته به شرایطه و چون هیچ‌وقت شرایط ایده‌آل نیست، حال من هم هیچ‌وقت خوب نیست. آدمی که از سال 85 می‌گفت "حالا بذار برم کنار همسرم، درستش می‌کنم" ،حالا هم همون آدم بود با جمله‌های دیگه "بذار دیوارا رو رنگ بزنیم... بذار خونه مرتب شه... بذار حکم استخدامیت بیاد...بذار بارداریم تموم شه....بذار وام جور شه...درستش می‌کنم!" ....

 

به قول همسرم، کار هم می‌کنیم، باز هم پول نیست!

با نوسان دلار، سفری که قرار بود بریم برای تبلیغ، کنسل شد.... و یکی از اهدافی که ده سال براش برنامه ریختم به تعویق افتاد. تا کِی؟ نمیدونم!

شرایط سخت اقتصادی همسرم رو مجبور کرد دو شیفت کار کنه و ما عملاً خیلی از روزها کنار هم نیستیم و من هنوز توی ذهنم منتظرم 20 سال دوری از هم تمام شه!!

 

پاراگراف اول، حاصل تجربه 15 سال صبر و سه سال زندگی مشترک بود و فهمیدم شادی آدم‌ها کاملاً درونیه و به هیچ‌چیز و هیچ‌کس و هیج شرایطی، ربطی نداره..

پاراگراف دوم، حاصل بودن در محیط‌های کاری از سال 92 تا همین امروز و تجربه 7 سال زندگی مشترکِ فوق‌العاده غیرمنتظره! ست و فهمیدم غم و حال بد هم به هیچ شرایطی ربط نداره جز خودِ آدم.

 

نوسانات و مشکلات اقتصادی، آلودگی هوا، محدودیت‌ها و سرخوردگی‌ها صرفاً میتونن ما رو کمی به دردسر بندازن، و کمی افسوس بخوریم بخاطر فرصتهای مادی و این‌دنیایی‌ای که از دست می‌دیم.. ولی هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمی‌تونه امید و شادی من رو به خداوند قادر و حیّ و حاضری که به همه‌چیز آگاهه و به یک چشم به‌هم زدن می‌تونه همه زندگی من رو تغییر بده، بگیره...

با امیدواری و شادی لبریز از داشتن چنین خدایی، تمام تلاش خودم رو در جهت بهترین‌های دنیا و آخرت انجام می‌دم و اجازه نمی‌دم هیچ عامل بیرونی که ابداً قدرتی از خودش نداره و حتی وجود و بودش به خداست، باعث بشه صبح که بیدار می‌شم از معجزه شگفت‌انگیز زندگی مست نشم!

هیچ‌چیز حتی گریه‌ها و کلافگی و دردهای روحی شبانه، مانع این نمی‌شه که هر روز صبح با پسرکم جلوی پنجره بایستیم و بخونیم "این جهان چون جنّت‌استم در نظر"... و امیدوارانه تلاش کنیم و تلاش...

 

حواشی:

1. از مشکلاتی نوشتم که شاید بشه باهاشون راحت زندگی کرد... اما مشکلات دیگه‌ای هم هست.. برای خودمون، آدم‌های اطرافمون، آدم‌های دنیا...گرسنگی..ناامنی و در حسرتِ ابتدایی‌ترین لوازم زندگی... اما خب، باز هم خدایی هست که می‌فرماد، تا قطره آخر روزی همه آفریده‌ها محاسبه شده و بهشون می‌رسه...روزی مادی و معنوی... گاهی کج می‌ریم، گاهی بیراهه می‌ریم...روزی بالاخره می‌رسه ولی گاهی به سختی بخاطر بیراهه‌ها و کجی‌ها... 

 

2. این روزها اگر چیزی یا کسی بتونه حال من رو چنان بد کنه که از رفتن و تلاش باز بمونم، بهم بر می‌خوره! و سریعاً دنبال ضعفی می‌گردم که توی وجودم دارم... البته باید احساسات رو به رسمیت شناخت... باید به ناراحتی مقطعی و دلگیری و دل‌شکستگی اصالت داد... باید مهربون باشیم با خودمون... ولی نباید اجازه بدیم چیزی مانع اهداف درست و ارزش‌هامون بشه... گهی تند، گهی آهسته، ولی بالاخره می‌ریم و می‌سازیم....

 

 

3.   من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

      چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد

خانم الفــ
ml>