پارسال برای اولینبار رفتم دندانپزشکی. دندانی که به ظاهر سالم بود ولی از درون پوسیده بود... تمام مدت عصبکشی غصه دندانم را خوردم...شبیه یک عزیز دم احتضار باهاش خداحافظی کرذم... ازش تشکر کردم بابت سالها زحمتش... توی ذهنم این بیت از رودکی که پیچید، اشکهام میریخت...
مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود
نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود...
چقدر بدن محترم و عزیزه...
صدای زیبا برای من از اولین انگیزههای دیدن فیلمهای دوبله و شنیدن موسیقی بود... اوایل وقتی صدای مرحوم ایرج ناظریان را توی فیلمی میشنیدم، بقیه فیلم برایم مهم نبود، سرمشقهای خط را مینوشتم، و صدای استاد را انگار که موسیقی باشد، گوش میدادم...
ترکیب دستگاه شور، ویولون استاد بدیعی بزرگ با پسزمینهای از پیانوی جواد خان معروفی و اشعار فرهنگ شیرازی یا حافظ جان، و صدای فوق جادویی استاد گلپا، میتواند یک انسان صاحب دل را بین عوالم جابهجا کند! با خاموش شدن هر کدام از این صداها، روزها روحم خمود بود... مرحوم گلپا که آبان 402 فوت کرد، خودم را رساندم بهشت زهرا...بین بغض و گریه مردم، داشتم فکر میکردم یکی از راههای کنده شدن! از عالم ماده را از دست دادیم...انگار که دری بسته شده باشد، فیضی قطع شده باشد، جمالی جلال شده باشد! سینهام تنگ شده بود...و زیر نگاه متعجب آدمهایی که سالها مجبور بودند بین مذهب و موسیقی فاخر یکی را انتخاب کنند، اجازه دادم اشکهایم راحت جاری شوند...
یکی از غصههای من اینست که سالهای سال، بزرگانی را کنار گذاشتیم یا تخریب کردیم - به خصوص بزرگان ادبیات و هنر- که تا وقتی به بدترش دچار نشدیم، قدر ندانستیم... اوایل دوران لیسانس وقتی از فردوسی حرف میزدیم، میگفتند "ملغمهای از دین و کفر شدی!" ...همیشه برایم سوال بود که چرا یا اسلام یا فردوسی!!
سالهای دور کتابی از آقای معتضد درباره زندگینامه فردوسی بین بساط یک دستفروش پیدا کردم...خواندم و خواندم و به اندازه همه عمر زیستهام اشک ریختم! غم غربت و بزرگی مردی که بهنظرم یکی از بزرگترین شیعههای تاریخست، برایم قابل هضم نبود.. با اینحال سالها علاقهام به این مرد را پنهان کردم!
دو سال پیش که پسرم دوساله شد و کمی فلسفه و حکمت خوانده بودم، از داستانهای حکمی شاهنامه عزیز، برای انتقال مفاهیم اخلاقی استفاده کردم... عصبانی که میشد، میگفتم اژدهای خان سوم بیرون آمد، پسرک میخندید و با شمشیرش دم خیالی اژدها را قطع میکرد و عصبانیتش تمام میشد...نمیدانم...شاید میخواستم کمی از دینم را به حکیم بزرگ ادا کنم!
همان روزها دوست عزیزی صوتی فرستاد از کلاس شاهنامهخوانی در یکی از شهرها که استادی فلسفهخوانده و حکیم و حوزوی کلاسش را اینطور شروع کرد که؛ "به قول مرحوم علامه حسنزاده، شاهنامه یکی از بزرگترین کتابهای معارف شیعیست...فردوسی حکیم بزرگی بوده؛ عارف بوده و و ...." و من باز گریه کردم...دست خودم نیست، شبیه آدمی هستم که بعد از سالهای طولانی در خانهی غبارگرفته اجدادیش، قاب عکسی خیلی قدیمی را از طاقچه برمیدارد، دستمال میکشد و اشکهایش سر میخورد روی گونههایش...
حاشیه:
الان که این متن را مینویسم، دندان هفتم فک پایینم سمت راست، کمی درد میکند...گلپای معرکه با صدای جادوییش میخواند "از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر/ کو دلی تا بسپارم به دلآرام دگر"...پسرم دارد برای پسر عمویش خان محبوبش را تعریف میکند و معتقدست که اژدهای خان سوم از دیوان بوده چون جادوگری بلد ست و هر بار که میخواهد داستان جدید بگوید میخواند" به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد"... و من دارم آماده میشوم برای خواندن جلسه 356 حکمت متعالیه.... بهشت مگر غیر از اینست؟!
این متن وجوه متفاوتی از شخصیت شما رو روایت کرد. ممنون که نوشتید.
+ بعد از کشیدن هرکدوم از دندونهای عقلم یه حس دلتنگی و افسردگی خفیف داشتم یکی دو روز. «تن ز جان و جان ز تن مستور نیست» و این صحبتا.