بازتابِ نفسِ صبحدمان

بابا گفت، "می‌ریم به آقا (پدربزرگ پدری) سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  شاید شنیدن این جمله را دوست نداشته باشید؛ ولی من همیشه عاشق درس و مدرسه بودم! با نگرانی پرسیدم "مدرسه چی؟"... و بابا مثل همیشه این مشکل را هم حل کرده بود... دقیق یادم هست که عجیب‌ترین حس‌ها را تجربه کردم؛ دلتنگی برای مدرسه، خوشحالی دیدن عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها و گیجیِ حس و حالم نسبت به آقا. اینجور وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم، "کی از همه ناراحت‌تره؟! بابا؟ چون دور بوده و فرصت مراقبت از پدرش را نداشته؟ عموها؟ چون نزدیک هستند و عادت دارن که آقا را سرحال ببینن؟ من؟ یا بقیه نوه‌ها؟

خیلی زود این فکرها را رها می‌کردم وبرنامه‌ام را توی ذهنم مرور می‌کردم؛ که قرار است کجا بمانیم و چقدر بازی کنیم و....

 

-------------------------------------------------------------------

تلفنی با مامان حرف می‌زدم. تلفن را قطع کردم به پسرم گفتم"می‌ریم شیراز، به باباجون سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  دونه‌دونه کارها را کنسل کردم، توی ذهنم سریع دودو تا چهارتا کردم و اسم دو کتاب و یک جزوه را نوشتم تا یادم باشد با خودم ببرم. توی سایت‌ها دنبال بلیط می‌گردم...و از خودم می‌پرسم،"کی از همه ناراحت‌تره؟ من؟ هم دورم از بابا و هم با حقیقت "و من نعمره ننکسه فی الخلق" روبرو شده‌ام و عادت دارم بابا را هرجوری ببینم جز توی بیمارستان؟ همسرم که به سختی کارهایش را تعطیل کرد و گفت "منم میام.."؟ یا پسرم؟ که می‌پرسد"، پس قرارم با دوستام چی می‌شه؟ باباجون می‌تونه باهام فوتبال بازی کنه؟"

 

حاشیه:

آدم‌ها به اندازه داراییشان(مادی و معنوی)، توی حوادث و اتفاقات دلشان قرص و محکم‌ست. به دارایی سال‌های عمرم فکر می‌کنم. چقدر دارم؟چی دارم؟ که محکم و دل‌قرص باشم؟

دستنوشته‌های انسان کامل را مرتب می‌کنم، کتاب "انسان کامل" جناب ابن عربی را به لیست کتاب‌های سفرم اضافه می‌کنم. اشکم می‌چکد روی نوشته‌ها...دست می‌کشم، کلمه "ابا" از "اباعبدالله" کمرنگ می‌شود... انگار که "سَر" ش افتاده باشد... سر امام... مقام وحدت و جلال... غیب و مکنون...

 

پری رو تاب مستوری ندارد... هر طرف که ذهن برود، اول و آخر شمایید... به استقبال دو دمه ذوالفقارتان می‌آیم...بکُشید و زنده کنید، کسی اینجا دلش برای اصل خودش تنگ شده...

 

پسرم می‌پرسد "مامان ناراحتی؟"... ناراحتم، ولی دلم قرص‌ست، دستنوشته‌ها را بغل می‌کنم، نفس می‌کشم، دعا می‌کنم حال بابا خوب شود، بلیط می‌گیرم و می‌روم که شام آماده کنم...

خانم الفــ

نظرات  (۶)

آرزوی سلامتی برای همهٔ خونواده‌تون💜

پاسخ:
ممنون خواهرم. ان شالله عزیزانتون سلامت باشن.

ان‌شاءالله حالشون بهتر بشه. یه دوستی داشتم این‌جور موقع‌ها می‌گفت حمد شفا بخونید. منم حمد شفا خوندم برای سلامتیشون.

پاسخ:
خیلی ممنونم ازت. میخواستم اخر پست بنویسم ولی خجالت کشیدم! :)  مدیونتم
۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۲ .. ــاوقــ ـــاتـــ ..

سلام و درود

به به خانم الف ، چه بی سرو صدا حبوط نمودید به سرزمین وبلاگی

خوشحال شدیم.

پاسخ:
سلام و عرض ادب.
بزرگوارید. شیوه ی با سروصداش رو بلد نبودم. ببخشید

ممنون از لطفتون. بزرگوارید
۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۱۲ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام خانم الف❤

آخ عزیزم... 

خدا تمام دارایی هاتون رو براتون حفظ کنه♥❤

 

حمدشفا میخونم. ان شاالله که هرچه زودتر با سلامتی کامل کنارتون باشند. 

پاسخ:
سلام خواهر جانم.
ممنونم. همچنین ان شالله🥰🥰🥰
خیلی لطف میکنی. مدیونتم🩵🩵

اگر دارایی ما ایمان شد

ایمان درست درمان

در پیخ و خم های سهمگین درد میکشیم

اما خم نمی شویم

پاسخ:
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست...

سلام

انشالله هر چه سریعتر سلامتی شون رو بدست بیارن.

پاسخ:
سلام و نور. خیلی ممنونم از محبت و دعای پرمهر و دلگرم‌کننده‌تون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
ml>