همیشه وقتی میآمدیم اینجا-خانه پدریات- این موقعها بیخواب میشدم، میآمدم توی حیاط و تو قبل از من آنجا نشسته بودی...خرما میخوردی و یکی هم به من میدادی... میگفتم چقدر اینجا بوی بهشت میدهد..چقدر حال روحم خوبست... حرف میزدیم و میگفتی"داغ پدر و مادر چیه که همیشه تازهست؟"... شروع میکردی به قرآن خواندن برای پدر و مادرت...
بابا، امشب هم بیخواب شدم...همان جای همیشگیمان نشستهم...بی تو...به تکهای از وجودم فکر میکنم که برای همیشه خاموش شد...یک جای عجیبی از قلبم میسوزد..به آخرین حرفی که بهم زدی فکر میکنم...گفتی ؛ "کم نیار"...کم نمیارم بابا ولی بدون وجود با برکت تو....
انشالله دیدار ما باشد، روزی نزدیک، گعده زده کنار خیمهی اماممان...
چقدر خانه پدریت، بدون تو.... آه...
توان نوشتن ندارم...
برای دل من ...برای تعالی روح بابا...برای ...آه...
خیلی ناراحت شدم.. خدا رحمتشون کنه..