موضوعی که در تربیت همیشه بهش توجه داشتم، "چطور به نظر میام"! بود. پسرم مادرش را چطور میدید؟ صبحها قبل از پسرم بیدار بودم؟ چقدر گوشی بهدست بودم و هستم؟ چقدر و چطور کتاب میخوانم؟ نمازم را باحال میخوانم و بعد از نماز خوشاخلاقترم یا...؟! بلدم همزمان از همسرم دلخور باشم ولی با احترام برایش چای بریزم و گفتگو کنم درباره مشکلاتم؟ ورزش میکنم؟ برای خودم و زمانم و اهدافم ارزش قائلم؟.....
بعد از فوت بابا، به خودم حق دادم کمی این چهره را مخدوش کنم! گاهی صبحها دیرتر بیدار شوم... ظهرها درحالیکه پسرک باخودش وقت میگذراند، بخوابم؛ هرچه بیشتر بهتر! باید به طریقی از واقعیتها فرار میکردم! گاهی قانونها را نقض کنم و خیلی بیشتر از قبل از واژههای "خستهام"، و "نمیتوانم"،استفاده کنم....
اما انگار زیادهروی کردم و دارم عادت میکنم به این شرایط؛ چند شب پیش درحالیکه همه دور کرسی جمع شده بودیم، خواهر همسرم داشت به پسرک میگفت، "آدرس نمایش شاهنامه رو برای مادرت فرستادم؛ با هم برید" و پسرک همانطور که دانههای انار را توی دهنش میگذاشت گفت، "نه ممنون! مامانم حال نداره!"
حواشی:
1.این قسمت والد بودن رو که باید خودت رو واقعاً تربیت کنی (نه اینکه وانمود کنی به چیزی که نیستی) تا زمینه برای تربیت بچه فراهم باشه رو دوست دارم ولی سختی کار اینجاست که باید بجنبی!
2.به دور باطل "حال ندارم" و ناله کردن از چالش کمرشکن! سه سال پیش و فوت بابا پایان دادم و شبی که تا صبح با همسرم راجعبه حال بسیار بدم حرف زدم و گریه کردم و جملهای که بتونه بهم انگیزه و دلداری بده و منتظرش بودم، رو نشنیدم! صبحش زودتر از پسرک بیدار شدم و درحالیکه سعی کردم برای حال خوبم از نزدیکان و مشاور کمک بگیرم، برنامه روزانه رو با انرژی و امیدواری و شادی انجام دادم...
حقیقتا کیف میکنم از ملاحظات تربیتی مامانهایی مثل شما. احسنت👏