اتاق بابا را جمعوجور میکردم.
روی میز مطالعه یک جزوه بود که بابا یک کاغذ چسبانده رویش و نوشته بود "مطالعه شود"...
یک پیشنویس تنظیم سندی برای دادگاهِ یکی از موکلینش بود که رسیده بود به جمله " چنانچه زوج به هر یک از موارد فوق عمل ننماید...." و نیمه تمام مانده بود...
روی میز کنار تخت، کتاب "تحلیلی بر سوگندهای قرآن" بود که برای مطالعه مجدد آنجا بود و مارکری که بین صفحات 25 و 26، مانده بود...
و بین همه کتابها و جزواتش، یک مجله علوم زیستی بود که من سال 85 با خودم از دانشگاه آورده بودم و یک مقاله به اسم من چاپ شده بود و بابا با خودکار قرمز، روی جلدش نوشته بود "نگهداری شود..."
و من هربار که کتابی باز میکنم برای خواندن یا کاری را شروع میکنم، فکر میکنم شاید این آخرین کتاب یا حتی آخرین صفحهای باشد که فرصت خواندنش را دارم... یا آخرین کاری باشد که قرارست تحویل بدهم... کمی سختگیرانهست ولی نفس بازیگوش من، به این سختگیری نیاز دارد! جایی میان خاطراتم صدای بابا همیشه توی سرم میپیچد که میگفت "با 60،70 سال میخوایم برای ابد ذخیره کنیم و بذر بکاریم... منصفانهست؟ نمیدونم! فقط میدونم که وقت طلاست.."...
حواشی:
1. بابا مثالی داشت که همیشه، جاهای مختلف ازش استفاده میکرد! مثال "نیمکت کلاس اول!"... مثلاً این اواخر میگفت؛ زندگی خیلی بالا و پایین داره، دلخوری داره، سرخوردگی داره...ولی مگه وقتی میخواستی بری کلاس دوم، نیمکت کلاس اولت رو گذاشتی پشتت و با خودت بُردیش؟! برای رشد، برای پیشرفت، برای حرکت، باید خیلی از بارها رو زمین بذاری تا بتونی حرکت کنی... نکنه توی زندگی زناشویی، دلخوری و مشکلات و... رو هی با خودت حمل کنی! یه جایی بذارشون زمین...سبک حرکت کن".... وقتش رسیده که یه چیزایی رو بذارم زمین... رها کنم...
2. عنوان: فرمایشی از جناب صدرا که خیلی دوستش دارم...
سلام و نور
با اجازه تکهای از پستتون رو با ثبت اثر، داخل کانال شخصیم میگذارم.