حوالی سال 96 پرونده ژنتیکش را بررسی میکردم. از اقوام دور بودند و از سبک زندگی و هر جزئیاتی که لازم بود باخبر بودم. در کنار تمام بررسیهای ژنتیک علت عقبماندگی ذهنی، کار را سپردیم به کاردرمانیها و گفتاردرمانیها... چند سالی بود ندیده بودمش تا مراسم بابا.
پسر جوان 25،26سالهایست الان با مغز یک کودک 4 ساله... تا دیدمش اسمش را صدا کردم و حالش را پرسیدم. سرش را پایین انداخت و کلمات نامفهومی گفت... احوال مادرش را پرسیدم که گفت "بچههایی که از خدا میخواستم بهجای محمدم که سالم باشند الان کارشناس بیهوشی هستند"... باز پرسیدم "حال خودتون چطوره؟" گفت" محمدم را دیدید؟ چقدر تربیت شده! یادتونه نگران بودم چطور یادش بدم حد و مرز با آدمها رو؟" زل زدم توی چشماش... پرسیدم " خودت چی؟" لبخند همیشگیش را زد و گفت"من؟ خودم رو خیلی وقته یادم رفته"... ولی با ذوق از مریم و علی و محمدش گفت... گفتم "دارم میرم حسینیه، میاید؟" گفت"من؟ ... مریمش را صدا کرد و گفت "بیا مامان هرجا الف رفت تو هم برو. ماشین نبر دیگه. با الف برو و بیا"... توی حسینیه از مریم حال مادرش را پرسیدم، گفت " من که خیلی درگیرم. ولی خوبه دیگه. نیست؟" و شروع کرد یک دور اتفاقاتی که برای بابا افتاده بود را از دید کارشناسانه خودش مرور کرد...
به محمد فکر میکنم...به تربیت پذیر بودنش... آدم چقدر موجود عجیبیست... یا رب! ما هم تربیتپذیریم...
به مادر محمد فکر میکنم که چقدر غرق در بچه ها شده..اصلا خودی برایش نمانده... روح آدم چقدر میتواند متمرکز مطلبی شود و فانی در دیگری...
حاشیه:
آخرین مطلب ایتا رو دیدید؟ دنیا و این زندگی زمینی و دنیایی همینقدر ارزشمند و با فضیلته...همه چیزی که از خودمون میسازیم توی همین 60،70 سال زندگی، تا ابد همراهمونه... شاید برای همینه که زمین اینقدر فضیلت داره... با این نگاه، چی ارزش تمرکز و توجه ما رو داره؟ چی ارزش اینو داره که ما رو درگیر خودش کنه؟ تا کجا؟ چقدر؟.... نفهمیدم چقدر پای این مطلب گریه کردم...
گمراه من که تمرکزم روی شکست خوردنی ترین رابطه ها با نیازمندترین آدمها بود. مثل تشنه ای لب دریا