شلوغیم. چهار خانوادهایم. صدا به صدا نمیرسد. پسرک بین مهمانها میچرخد و گاهی عمهاش را صدا میزند. عمه به آرامی و مهربانی دعوتش میکند به صبر تا حرفش را تمام کند بعد نوبت صحبتهای پسرک شود...
به پسرم نگاه میکنم تا واکنشش را ببینم و اگر شرایط بود کمکش کنم... آرام میآید سمتم، مینشینم تا همقدش شوم... آرام میگوید "مامان! من نمیتونم صبر کنم،باید الان حرفمو به عمه بزنم"... کمکش میکنم، میرویم سمت عمه، وساطت میکنم و مشکل حل میشود...
حدّ صبر همینست... حدّ صبر، نگهداشتن نفس از شکوا به غیر خداست نه شکوا به حضرت حق... یعقوب نبی فرمود: "انما اشکوا بثی و حزنی الی الله"...3
ایرادی ندارد وقتی خستهای، ناراحتی، کم آوردی، درد دلت را به خدا بگویی.. چیزی که نامطلوبست، شکایت را پیش دیگران بردن است...
حواشی:
1. شاید اگر پسرم داد و بیداد راه میانداخت، جمع، شلوغتر میشد و آدمها کمطاقتتر و بیحوصلهتر... توی جمع، گشت و مادرش را محرم دانست و به راحتی مشکلش حل شد...
2. البته رفتاری متعالیتر هم داریم...
3. جناب ابن عربی، فصوص، فص ایوبی.
یعنی خدا به درد و دلم گوش میده... 😔💔