بازتابِ نفسِ صبحدمان

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

پارسال، همین روزها بود؛ شیرازِ عجیب و دلگیر. هنوز مامان می‌گه؛ "من نمی‌دونم تو چطوری توی اون دو هفته، توی اون خونه دلگیر تنها دووم آوردی!"... همین روزها بود که بابا بیمارستان بود. و من و پسرم توی خونه ویلایی بابا اینا، تنها بودیم تا آخر شب که برادرم بیاد خونه یا شب‌هایی که شیفت بود و نمی‌تونست بیاد... حال و هوای عجیب و سختی بود. با خودم فکر می‌کردم "اگه بابا بره چی؟"... دنیای بدون بابا، جای عجیب و ناشناخته‌ای برام بود... ولی بالاخره شد، چیزی که حتی فکرش هم ترسناک بود... رنج عمیقی تجربه کردم..رنج جدیدی وسط بحران‌های زندگی خودم... هیچ‌کس نوع رابطه من و بابا رو نمی‌فهمید و نمی‌فهمه؛ حتی مامان.

 

تا چند وقت پیش حس می‌کردم از مجرای وجود بابا، فیضی می‌رسید که الان نیست. قشنگ محروم شدن از نوعِ بودن بابا رو حس می‌کردم و این، خیلی آزارم می‌داد... اما این روزها حس جدیدی دارم. انگار بابا، جاری و ساریه! نوع بودنش هنوز هم هست. بابا همیشه دلش می‌خواست بچه‌هاش قبل از اذان صبح بیدار باشن، بین‌الطلوعین رو از دست ندن. شرایط رو فراهم می‌کرد، خودش عمل می‌کرد و من... در خواب ناز بودم و به سختی نماز صبح رو بیدار می‌شدم... این روزها، کمتر سحری هست که بیدار نباشم... دقیقاً حضورش رو حس می‌کنم (توصیفش خیلی سخته)، انگار بابا برچسب خودش رو زده باشه روی سحرها... وقت نماز ظهر هم همین حس رو دارم...با اینکه بابا هیچ‌وقت نتونست بیاد خونه‌ی من، اما انگار سال‌ها همین‌جا سحرها نماز خونده، قرآن خونده...

 

خواستم بگم، پدرها و مادرها، اگر خیری رو برای بچه‌هاتون خواستید ولی نشد، ناامید نشید؛ هیچ‌وقت... حتی بعد از نبودنتون توی این دنیا، دعاتون در حقشون بالاخره مستجاب می‌شه... هیچی بی‌جواب نمی‌مونه...خدایی داریم که حتی خواسته‌های قلبی و صادقانه‌مون رو می‌بینه و می‌شنوه و به ثمر می‌رسونه...

 

حالا فکر کنید اماممون چقدر نگران ماست....

 

حاشیه:

شیرازِ اون روزها، از من آدم دیگه‌ای ساخت... آدمی که خیلی دوستش دارم... تک‌تک اون روزها و ثانیه‌هاش رو یادمه...حرف اون روز استادم، روزهای بیمارستان بابا، تنهایی عجیبِ اون خونه!، روزهای فوت بابا و حتی گریه‌ها و عزاداری‌هایی که به‌خاطر پسرم نکردم...حس می‌کردم بعد از روزهای پرتلاطم زندگی خودم، فوت بابا ضریه نهایی بود و ممکنه دووم نیارم... ولی دردی بود که بعدش آدم جدیدی متولد شد و من الان، که یک سال می‌گذره از اون روزها دارم با خود جدیدم مواجه می‌شم....

خانم الفــ
ml>