بازتابِ نفسِ صبحدمان

۲ مطلب با موضوع «می‌آموزم» ثبت شده است

داشتیم از پیاده‌روی برمی‌گشتیم. گفت" مامان! بریم پارکی که حوض داره". دور بود و من واقعاً وقت و حوصله‌ش رو نداشتم. گفتم "می‌شه بریم همین پارک روبرو و در عوض به‌جای نیم ساعت، چهل دقیقه بازی کنی؟ یک ربع بیشتر"... کمی فکر کرد و قبول کرد....

برگشتنی بعد از اینکه چند دقیقه ساکت بود گفت" فکر می‌کنم اشتباه کردم. نباید قبول می‌کردم. چون پارکی که حوض داشت، سرسره‌هاش بزرگتر بود. تازه می‌تونستم به گلمم سر بزنم"... و تا شب ده‌بار برای پدر و عمه‌ش تعریف کرد که اشتباه کرده و باید بیشتر فکر می‌کرده!...

 

حواشی:

1. به حرف‌های پسرم فکر می‌کردم... به اینکه "وَ شَرَوهُ بِثمنٍ بَخسٍ دَراهمَ مَعدودَه"1... به حسرت‌های ابدی... به انتخاب‌های بی‌ثمر و کم...

2. ایام امتحانات، -امتحانات تمام نشدنی-! و مادرِ تمام‌وقت بودن و کار و.... 

 

...............

1سوره یوسف/آیه20 .... و او را به بهای ناچیزی چند درهم فروختند.

خانم الفــ

در حاشیه مطلب قبل، باید اعتراف کنم که در "حال" زندگی کردن از ضروریات والد بودن است! محال است با فرزندت بازی کنی و ذهنت درگیر گذشته یا فردای نیامده باشد و به اصطلاح "دل" ندهی به بازی و بعد بتوانی در آرامش به کارهایت برسی و توقع داشته باشی او هم در گوشه‌ای برای خودش بازی کند...

باید آنچنان دل بدهی به بازی و در لحظه زندگی کنی و طوری بازی کنی که گویی تو هم کودکی هستی که نه غصه دیروز و نه نگرانی امروز را داری، که بازی بهش بچسبد و اشباع شود و وقتی بگویی "حالا خودت تنهایی بازی کن تا من به کارهام برسم"، چشمِ آبداری بگوید و تو نهایت خوشبختی را حس کنی...

 

حواشی:

1. این را فقط تجربه زیسته من نمی‌گوید، روانشناسان هم گفته‌اند!

2. امتحان کنید حتماً. خیلی شیرین ست.... این در "حال" زندگی کردن خیلی شیرین است...

خانم الفــ
ml>