بازتابِ نفسِ صبحدمان

۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

ماگی که دوستش داشتم از دستش افتاد و شکست؛ با اینکه خیلی تذکر داده بودم که مراقب باشد. وقتی شکست، ترسید، گفت ببخشید. بغلش کردم و گفتم "تو خیلی برام بیشتر از اون ماگ ارزش داری. فدای سرت".. آرام شد، جارو را آورد و با کمک هم شکسته‌ها را تا سطل آشغال مشایعت کردیم!

پرسید "چرا شکست؟" گفتم ، چون شکستنی بود....

 

حاشیه؛

تسلیم! یقین دارم تمام شئوناتی که برای خودم ساخته بودم و تمام وهم‌هایی که ساخته بودم، شکستنی بودند و "تو" به قول خانم آرین، زدی زیر سفره‌ای که همه شکستنی‌های من توش بود، همه را شکستی...همه را... عزیزترین دارایی‌م را... حالا، لطفاً بغلم کن و بگو که همه شکستنی بودند، بگذار از دهان خودت بشنوم...لطفاً بگو که دوستم داری و برایت مهم هستم..من هم قول می‌دهم با تمام خرده‌شیشه‌ها خداحافظی کنم، و خودم را برایت لوس کنم و بگویم" قبول! حالا خودت برایم از نو بساز...خودِ خودت"...

 

 

خانم الفــ
ml>