بازتابِ نفسِ صبحدمان

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک روز فهمیدم که دیگر هیچ وقت آدم سابق نمی‌شوم... یک روزی میانه همه‌گیری کرونا که قرنطینه بود... بعد از تحمل غم سنگین نداشتن سردار شهید... بعد از اینکه دیدم به جای دغدغه‌های خودم، دارم سر سفره غذا غم کسانی را می‌خورم که در روزهای کرونا کار نداشتند، دغدغه نان داشتند... وقتی که فهمیدم انگار مادر تمام بچه‌های روی زمینم...بچه‌های یک ماهه تا 50 ساله!... زندگی بعد از این مرحله دیگر هیچ‌وقت روی خوشی برای آدم ندارد...

و غزه...غزه...روزگار سیاهی در انتظار ظالمان عالم ست... چون هزاران مادر مثل من، هر روز اشک‌ریزان تجدید عهد می‌کنند... و هر روز بیشتر از دیروز خودشان و فرزندانشان را برای روز انتقام سخت، آماده می‌کنند... آه مادران عجیب عالم‌سوز ست...وقتی غم از حد بگذرد و به خداپناهنده شویم...قسم به چنین روزی...که دیر نیست...

 

حاشیه:

هیچ‌وقت آدم سابق نمی‌شوم...

خانم الفــ

در حاشیه مطلب قبل، باید اعتراف کنم که در "حال" زندگی کردن از ضروریات والد بودن است! محال است با فرزندت بازی کنی و ذهنت درگیر گذشته یا فردای نیامده باشد و به اصطلاح "دل" ندهی به بازی و بعد بتوانی در آرامش به کارهایت برسی و توقع داشته باشی او هم در گوشه‌ای برای خودش بازی کند...

باید آنچنان دل بدهی به بازی و در لحظه زندگی کنی و طوری بازی کنی که گویی تو هم کودکی هستی که نه غصه دیروز و نه نگرانی امروز را داری، که بازی بهش بچسبد و اشباع شود و وقتی بگویی "حالا خودت تنهایی بازی کن تا من به کارهام برسم"، چشمِ آبداری بگوید و تو نهایت خوشبختی را حس کنی...

 

حواشی:

1. این را فقط تجربه زیسته من نمی‌گوید، روانشناسان هم گفته‌اند!

2. امتحان کنید حتماً. خیلی شیرین ست.... این در "حال" زندگی کردن خیلی شیرین است...

خانم الفــ

یک نوار کاست از اواسط دهه پنجاه به دستم رسیده که یک آدم خوش‌ذوق -کسی تا امروز مسئولیت این مهم را به عهده نگرفته!- در یکی از جمع‌های خانوادگیمان پر کرده. چندین بار گوش دادم. صدای مادربزرگ مرحومم را که در کرونا از دست دادیم، شناختم؛ آن هم از خنده‌های خیلی خاصش. توی شلوغ‌پلوغی مهمانی خطاب به جمع می‌گوید "یادش بخیر! قدیما خیلی بهتر بود" {صدای خنده}... و یکی که نمی‌شناسمش ولی مادرم می‌گوید احتمالاً مادرشوهر خاله مادرم ست می‌گوید "ها بخدا! دیگه نمیشه اینجو موند" و گذر زمان نشان داد که چقدر به حرفی که زده پایبند بوده... 

 

با خودم فکر می‌کرذم، انسان در هر زمان و عصری که زندگی کند، باز به یاد قدیم‌ها! حسرت می‌خورد...همیشه توی حرفش یک "قدیم‌"هایی هست... داشتم با این واژه "قدیم" توی ذهنم ور می‌رفتم که صدای پسرک سه ساله‌م را که شب‌بخیر گفته بود که بخوابد شنیدم؛ با نگاهی رو به پایین و لبی ورچیده و گردنی کج (ژست خاصش برای خواستن محالات!). گفت "مامان! کاش الان اون موقعی بود که شب نشده بود و داشتم بازی می‌کرذم. نمی‌شه الان اون ساعت باشه؟!"

خانم الفــ

پیشترها زیاد می‌نوشتم. زیاد هم پاک و حذف می‌کرذم؛ به دلایلی که به نظرم موجه بودند. اما این روزها فهمیده‌ام، باید از کلماتم دفاع می‌کردم. کلمات باید می‌ماندند و من مسئولیتشان را بر عهده می‌گرفتم. حالا بعد از حدود شش سال آمده‌ام که دوباره بنویسم و تمام‌قد ازشان دفاع کنم.

 

قبلترها دختری اینجا می‌نوشت... از بلاگفا تا بیان...از 91 تا 97...از آرزوهای کوچک و بزرگ، از دغدغه‌های حقیر و بزرگ...اینجا، زنی در نزدیکی‌های چهل‌سالگی می‌نویسد. زنی که مادر و همسرست و این سال‌ها، انگار دوباره زاده شده...گویی که از صحرای بی‌آب‌و‌علف خوان ذوم رستم گذشته، از آتش سیاووش، از دلِ وحشت زندان سکندر. و حالا پنهانی، -زخم‌ها -که گویی هیچ‌وقت تمامی ندارند- را مرهم می‌گذارد و از افکار فیلترشده ذهنش می‌نویسد.

خانم الفــ
ml>