بازتابِ نفسِ صبحدمان

۴ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

قسمت سوم برنامه "اکنون" را حتماً ببینید. از صحبت‌های مهمان تا بخش فوق جذاب سفرنامه نپال احسان عبدی‌پور...

 

جایی می‌گه "بسته به اینکه طول عمرت رو بر مدار لذت روح گذرانده باشی یا لذت تن؛ فرق می‌کنه که جواب بدی آیا حاضری عمر رفته و کارها و افتخاراتت رو بدی و الان طور دیگری باشی؟!"

 

حواشی:

1. بابا سبک زندگی اش بر پایه اصالت روح بود... می‌گفت لباس رنگ روشن بپوشید، که مجبور باشید مراقب تمیزیش باشید، که هرجایی نشینید و در خوردن غذا هم آرامش داشته باشید و با ولع و عجله نخورید که لباستان کثیف شود... پشت این توصیه، فقط تمیزی لباس نبود؛ این، یعنی نفس را زیاد به حال خودش نگذارید، نفس را با مدارا، رام کنید..میگفت افسارش را ول نکنید... گاهی افسار را بکشید تا رم نکند.. وقتی لباس تمیز و مرتب داری، انگار کمی جمع و جورتر مینشینیم تا اینکه هرجایی و هرجوری لم بدیم...

 

2. آرام باش عزیز من، آرام باش

حکایت دریاست زندگی

گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی

گاهی هم فرو می‌رویم،چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه‌جا تاریکیست

آرام باش عزیز من، آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم و تلألؤ آفتاب را می‌بینیم

زیر بوته‌ای از برف

که ایندفعه، درست از جایی که تو دوست داری طالع می‌شود...

"شمس لنگرودی"

خانم الفــ

اتاق بابا را جمع‌وجور می‌کردم.

روی میز مطالعه یک جزوه بود که بابا یک کاغذ چسبانده رویش و نوشته بود "مطالعه شود"...

 

یک پیشنویس تنظیم سندی برای دادگاهِ یکی از موکلینش بود که رسیده بود به جمله " چنانچه زوج به هر یک از موارد فوق عمل ننماید...." و نیمه تمام مانده بود...

 

روی میز کنار تخت، کتاب "تحلیلی بر سوگندهای قرآن" بود که برای مطالعه مجدد آنجا بود و مارکری که بین صفحات 25 و 26، مانده بود...

 

و بین همه کتابها و جزواتش، یک مجله علوم زیستی بود که من سال 85 با خودم از دانشگاه آورده بودم و یک مقاله به اسم من چاپ شده بود و بابا با خودکار قرمز، روی جلدش نوشته بود "نگهداری شود..."

 

و من هربار که کتابی باز می‌کنم برای خواندن یا کاری را شروع می‌کنم، فکر می‌کنم شاید این آخرین کتاب یا حتی آخرین صفحه‌ای باشد که فرصت خواندنش را دارم... یا آخرین کاری باشد که قرارست تحویل بدهم... کمی سخت‌گیرانه‌ست ولی نفس بازیگوش من، به این سخت‌گیری نیاز دارد! جایی میان خاطراتم صدای بابا همیشه توی سرم می‌پیچد که می‌گفت "با 60،70 سال می‌خوایم برای ابد ذخیره کنیم و بذر بکاریم... منصفانه‌ست؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم که وقت طلاست.."...

 

 

حواشی:

1. بابا مثالی داشت که همیشه، جاهای مختلف ازش استفاده می‌کرد! مثال "نیمکت کلاس اول!"... مثلاً این اواخر می‌گفت؛ زندگی خیلی بالا و پایین داره، دلخوری داره، سرخوردگی داره...ولی مگه وقتی می‌خواستی بری کلاس دوم، نیمکت کلاس اولت رو گذاشتی پشتت و با خودت بُردیش؟! برای رشد، برای پیشرفت، برای حرکت، باید خیلی از بارها رو زمین بذاری تا بتونی حرکت کنی... نکنه توی زندگی زناشویی، دلخوری و مشکلات و... رو هی با خودت حمل کنی! یه جایی بذارشون زمین...سبک حرکت کن"....  وقتش رسیده که یه چیزایی رو بذارم زمین... رها کنم...

 

2. عنوان: فرمایشی از جناب صدرا که خیلی دوستش دارم...

 

 

خانم الفــ

آدم‌ها را با چی به‌یاد می‌آویم؟ آدم‌ها ما را با چی به‌یاد می‌آورند؟

 

برای من، "ماه رجب" یعنی بابا... ماهی که تمام روزهایش را روزه بود به جز روز پدر!! به اصرار ما روز پدر را روزه نمی‌گرفت تا جشن بگیریم.

 

"ماه رمضان" یعنی بابا... با حال خیلی خوشِ سحرها و افطارها و آخر شب‌هایِ دورهمی و فیلم و تنقلات... و شب‌های ماه مبارک که تنها شب‌هایی بود که اجازه داشتیم بیدار بمانیم... در اتاق بابا را باز می‌کردم، اغلب دراز کشیده بود کنار سجاده‌اش و کتاب می‌خواند و گاهی فال حافظ می‌گرفت. و دور و برش پر از خوراکی بود...

 

"دمی گوجه" یعنی بابا... جمعه‌ها، در حالیکه داشتیم جمعه ایرانی را از رادیو می‌شنیدم، دمی گوجه را با حوصله و روغن فراوان! درست می‌کرد و ما هم سفارش ته‌دیگ می‌دادیم که عجیب مزه‌ی زندگی داشت...

 

"قرآن" یعنی بابا...قبل از اذان صبح... صدای قرآن خواندن و گریه، یعنی بابا... گاهی از سر حرص، پتو را می‌کشیدم روی سرم و شاکی بودم که چرا اینقدر زود با صدای بابا بیدار شدم... و زیر پتو، با سوز صدایش، برای نمی‌دانم کدام دلتنگی، گریه می‌کردم...

 

"قوطی"‌های مرتب‌شده‌ی توی کابیت، با حوصله و دقت چیدن و مرتب کردن ادویه و حبوبات و شیشه‌های خیلی خلاقانه عسل، یعنی بابا....

 

"آیینه" یعنی بابا! همیشه می‌گفت "مرتب باش". نوجوان شلخته‌ای بودم! با آیینه زیاد میانه خوبی نداشتم...و بابا هرچه آیه و روایت بود از اصول کافی برایم خواند.. اصطلاح "مَرکب روح" را اولین بار از بابا شنیدم...احترام و مراقب از مرکب را هم ....

 

"نامه" یعنی بابا... از هرکسی دلخوری‌ای داشت، نامه می‌نوشت...مطالب مهم را نامه می‌نوشت! وقتی اسم پسرم را شنید، نامه نوشت تا نظرم را عوض کند... وقتی شکافی که بین من و همسرم ایجاد شده بود را حس کرد، نامه نوشت...

 

هروقت می‌خواهم بابا را تصور کنم، ناخودآگاه، می‌بینمش که دراز کشیده و دارد "مطالعه" می‌کند و هروقت خیلی از مطالبش ذوق زده می‌شد، سیگار می‌کشید!. "کتاب" و "بوی سیگار" یعنی بابا...

 

"ابتدای آیه 29 سوره فتح"، یعنی بابا...چون همیشه آهنگ پیشوازش بود...

 

"لوازم‌التحریر" یعنی بابا... 

 

"ادبیات" یعنی بابا... لزوم انس با ادبیات یعنی بابا...و چقدر ادبیات در نبودش، مرهم و محرم است.

 

و "چادر" یعنی بابا... که سال‌ها صبر کرد، تلاش کرد، و لابد خون‌دل خورد که دخترش حداقلِ حجاب را رعایت کند. کتاب خرید، داستان و منطق گفت.. و صبر کرد. و روز اول دانشگاه، وقتی توی خوابگاه ته چمدانم یک چادر بود و نامه! تلاش‌ها و صبوری‌هایش جواب داد..."تربیت" بیشتر از هرچیزی  نیازمند صبرست... تربیت یعنی فراهم کردن شرایط برای بروز آنچه درون ماست...کِی قرارست بروز کند؟ یک سال؟، یک عمر؟..

 

حاشیه:

چند روزی سردرد داشتم. روز اول سردرد، پسرک را در جریان گذاشتم و گفتم قرارست یک ساعت بین روز بخوابم...کمی مراقبت کرد و درحالیکه خوشحالی از چشماش می‌بارید گفت "کاش همیشه مریض بودی تا ازت مراقبت می‌کردم" :) و من در لحظه با خودم فکر کردم، شاید بعضی دعاهایی که در حق خودمان می‌کنیم همینقدر عجیب و ضدو نقیض باشه!!

خانم الفــ

موضوعی که در تربیت همیشه بهش توجه داشتم، "چطور به نظر میام"! بود. پسرم مادرش را چطور می‌دید؟ صبح‌ها قبل از پسرم بیدار بودم؟ چقدر گوشی به‌دست بودم و هستم؟ چقدر و چطور کتاب می‌خوانم؟ نمازم را باحال می‌خوانم و بعد از نماز خوش‌اخلاق‌ترم یا...؟! بلدم همزمان از همسرم دلخور باشم ولی با احترام برایش چای بریزم و گفتگو کنم درباره مشکلاتم؟ ورزش می‌کنم؟ برای خودم و زمانم و اهدافم ارزش قائلم؟.....

 

بعد از فوت بابا، به خودم حق دادم کمی این چهره را مخدوش کنم! گاهی صبح‌ها دیرتر بیدار شوم... ظهرها درحالیکه پسرک باخودش وقت می‌گذراند، بخوابم؛ هرچه بیشتر بهتر! باید به طریقی از واقعیت‌ها فرار می‌کردم! گاهی قانون‌ها را نقض کنم و خیلی بیشتر از قبل از واژه‌های "خسته‌ام"، و "نمی‌توانم"،استفاده کنم....

 

اما انگار زیاده‌روی کردم و دارم عادت می‌کنم به این شرایط؛ چند شب پیش درحالیکه همه دور کرسی جمع شده بودیم، خواهر همسرم داشت به پسرک می‌گفت، "آدرس نمایش شاهنامه رو برای مادرت فرستادم؛ با هم برید" و پسرک همانطور که دانه‌های انار را توی دهنش می‌گذاشت گفت، "نه ممنون! مامانم حال نداره!"

 

حواشی:

1.این قسمت والد بودن رو که باید خودت رو واقعاً تربیت کنی (نه اینکه وانمود کنی به چیزی که نیستی) تا زمینه برای تربیت بچه فراهم باشه رو دوست دارم ولی سختی کار اینجاست که باید بجنبی!

 

2.به دور باطل "حال ندارم" و ناله کردن از چالش کمرشکن! سه سال پیش و فوت بابا پایان دادم و شبی که تا صبح با همسرم راجع‌به حال بسیار بدم حرف زدم و گریه کردم و جمله‌ای که بتونه بهم انگیزه و دلداری بده و منتظرش بودم، رو نشنیدم! صبحش زودتر از پسرک بیدار شدم و درحالیکه سعی کردم برای حال خوبم از نزدیکان و مشاور کمک بگیرم، برنامه روزانه رو با انرژی و امیدواری و شادی انجام دادم...

خانم الفــ
ml>