آدمها را با چی بهیاد میآویم؟ آدمها ما را با چی بهیاد میآورند؟
برای من، "ماه رجب" یعنی بابا... ماهی که تمام روزهایش را روزه بود به جز روز پدر!! به اصرار ما روز پدر را روزه نمیگرفت تا جشن بگیریم.
"ماه رمضان" یعنی بابا... با حال خیلی خوشِ سحرها و افطارها و آخر شبهایِ دورهمی و فیلم و تنقلات... و شبهای ماه مبارک که تنها شبهایی بود که اجازه داشتیم بیدار بمانیم... در اتاق بابا را باز میکردم، اغلب دراز کشیده بود کنار سجادهاش و کتاب میخواند و گاهی فال حافظ میگرفت. و دور و برش پر از خوراکی بود...
"دمی گوجه" یعنی بابا... جمعهها، در حالیکه داشتیم جمعه ایرانی را از رادیو میشنیدم، دمی گوجه را با حوصله و روغن فراوان! درست میکرد و ما هم سفارش تهدیگ میدادیم که عجیب مزهی زندگی داشت...
"قرآن" یعنی بابا...قبل از اذان صبح... صدای قرآن خواندن و گریه، یعنی بابا... گاهی از سر حرص، پتو را میکشیدم روی سرم و شاکی بودم که چرا اینقدر زود با صدای بابا بیدار شدم... و زیر پتو، با سوز صدایش، برای نمیدانم کدام دلتنگی، گریه میکردم...
"قوطی"های مرتبشدهی توی کابیت، با حوصله و دقت چیدن و مرتب کردن ادویه و حبوبات و شیشههای خیلی خلاقانه عسل، یعنی بابا....
"آیینه" یعنی بابا! همیشه میگفت "مرتب باش". نوجوان شلختهای بودم! با آیینه زیاد میانه خوبی نداشتم...و بابا هرچه آیه و روایت بود از اصول کافی برایم خواند.. اصطلاح "مَرکب روح" را اولین بار از بابا شنیدم...احترام و مراقب از مرکب را هم ....
"نامه" یعنی بابا... از هرکسی دلخوریای داشت، نامه مینوشت...مطالب مهم را نامه مینوشت! وقتی اسم پسرم را شنید، نامه نوشت تا نظرم را عوض کند... وقتی شکافی که بین من و همسرم ایجاد شده بود را حس کرد، نامه نوشت...
هروقت میخواهم بابا را تصور کنم، ناخودآگاه، میبینمش که دراز کشیده و دارد "مطالعه" میکند و هروقت خیلی از مطالبش ذوق زده میشد، سیگار میکشید!. "کتاب" و "بوی سیگار" یعنی بابا...
"ابتدای آیه 29 سوره فتح"، یعنی بابا...چون همیشه آهنگ پیشوازش بود...
"لوازمالتحریر" یعنی بابا...
"ادبیات" یعنی بابا... لزوم انس با ادبیات یعنی بابا...و چقدر ادبیات در نبودش، مرهم و محرم است.
و "چادر" یعنی بابا... که سالها صبر کرد، تلاش کرد، و لابد خوندل خورد که دخترش حداقلِ حجاب را رعایت کند. کتاب خرید، داستان و منطق گفت.. و صبر کرد. و روز اول دانشگاه، وقتی توی خوابگاه ته چمدانم یک چادر بود و نامه! تلاشها و صبوریهایش جواب داد..."تربیت" بیشتر از هرچیزی نیازمند صبرست... تربیت یعنی فراهم کردن شرایط برای بروز آنچه درون ماست...کِی قرارست بروز کند؟ یک سال؟، یک عمر؟..
حاشیه:
چند روزی سردرد داشتم. روز اول سردرد، پسرک را در جریان گذاشتم و گفتم قرارست یک ساعت بین روز بخوابم...کمی مراقبت کرد و درحالیکه خوشحالی از چشماش میبارید گفت "کاش همیشه مریض بودی تا ازت مراقبت میکردم" :) و من در لحظه با خودم فکر کردم، شاید بعضی دعاهایی که در حق خودمان میکنیم همینقدر عجیب و ضدو نقیض باشه!!