بازتابِ نفسِ صبحدمان

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

بعد از نزدیک به چهل سال زندگی، بالا و پایین‌های سخت و نفس‌گیر، چالش‌های خیلی خیلی عجیب زندگی، و شب‌هایی که دوست نداشتم به صبح برسد، اشک‌های زیاد، تضرع و التماس به حضرت ربُ که "لطفاً اجازه بده کمی نفس بکشم!" و امتحان کردن راه‌های زیاد و جسورانه‌ای برای داشتن حال خوب، به جرأت می‌توانم بگویم که خواندن و تأمل در مسئله انسان کامل یکی از بهترین و سریع‌ترین و تضمینی‌ترین راه‌های دوام آوردن و حال خوب‌ و گذران زندگی دنیا به سلامت‌ست...

لطفاً بخوانید و جستجو کنید و مطمئن باشید که خدا دهان باز را بی‌روزی نمی‌گذارد... از شهید مطهری شروع کنید و آقای طاهرزاده، بعد با فرمایشات جناب صدرا مست شوید و در دنیای جناب محی‌الدین عربی بمیرید... یکهو از جایی که نمی‌دانید، از استادی که نمی‌شناسید صوتی به دستتان می‌رسد که شبیه دیوانه‌ها می‌شوید، خدا را چه دیدید، شاید مرُدید/مُردیمو من قتلته فعلیّ دیته! انتهای این راه مردن ست...انسان کامل شما را در خودش متوقف نمی‌کند... .

 

 

* به مثل گفته ام این را و اگرنه کرم او/ نکشد هیچ کسی را و زکشتن برهاند

 

 

حاشیه:

پسرک از هرکسی ناراحت می‌شود می‌پرسد" اصلاً خدا چرا فلانی را آفریده؟" و تا شب چندین دلیل می‌آورد تا خلقت فلانی را توجیه کند! تا دوباره بتواند با هم‌بازیش بازی کند! و ناخودآگاه یکی‌یکی صفات خوب را پشت هم ردیف می‌کند، انگار می‌داند از ذات حضرت حق جز خیر صادر نمی‌شود! 

گاهی از خودم خسته می‌شوم، ناامید می‌شوم، بچه می‌شوم، می‌پرسم "اصلاً خدا چرا منو آفرید؟" و به خودم یادآوری می‌کنم که از خیر محض جز خیر صادر نمی‌شود!...

خانم الفــ

mail پارسال برای اولین‌بار رفتم دندان‌پزشکی. دندانی که به ظاهر سالم بود ولی از درون پوسیده بود... تمام مدت عصب‌کشی غصه دندانم را خوردم...شبیه یک عزیز دم احتضار باهاش خداحافظی کرذم... ازش تشکر کردم بابت سال‌ها زحمتش... توی ذهنم این بیت از رودکی که پیچید، اشکهام می‌ریخت...

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود...

چقدر بدن محترم و عزیزه...

 

 

mailصدای زیبا برای من از اولین انگیزه‌های دیدن فیلم‌های دوبله و شنیدن موسیقی بود... اوایل وقتی صدای مرحوم ایرج ناظریان را توی فیلمی می‌شنیدم، بقیه فیلم برایم مهم نبود، سرمشق‌های خط را می‌نوشتم، و صدای استاد را انگار که موسیقی باشد، گوش می‌دادم...

 

ترکیب دستگاه شور، ویولون استاد بدیعی بزرگ با پس‌زمینه‌ای از پیانوی جواد خان معروفی و اشعار فرهنگ شیرازی یا حافظ جان، و صدای فوق جادویی استاد گلپا، می‌تواند یک انسان صاحب دل را بین عوالم جابه‌جا کند! با خاموش شدن هر کدام از این صداها، روزها روحم خمود بود... مرحوم گلپا که آبان 402 فوت کرد، خودم را رساندم بهشت زهرا...بین بغض و گریه مردم، داشتم فکر می‌کردم یکی از راه‌های کنده شدن! از عالم ماده را از دست دادیم...انگار که دری بسته شده باشد، فیضی قطع شده باشد، جمالی جلال شده باشد! سینه‌ام تنگ شده بود...و زیر نگاه متعجب آدم‌هایی که سال‌ها مجبور بودند بین مذهب و موسیقی فاخر یکی را انتخاب کنند، اجازه دادم اشک‌هایم راحت جاری شوند...

 

 

mailیکی از غصه‌های من این‌ست که سال‌های سال، بزرگانی را کنار گذاشتیم یا تخریب کردیم - به خصوص بزرگان ادبیات و هنر- که تا وقتی به بدترش دچار نشدیم، قدر ندانستیم... اوایل دوران لیسانس وقتی از فردوسی حرف می‌زدیم، می‌گفتند "ملغمه‌ای از دین و کفر شدی!" ...همیشه برایم سوال بود که چرا یا اسلام یا فردوسی!!

 

سال‌های دور کتابی از آقای معتضد درباره زندگینامه فردوسی بین بساط یک دست‌فروش پیدا کردم...خواندم و خواندم و به اندازه همه عمر زیسته‌ام اشک ریختم! غم غربت و بزرگی مردی که به‌نظرم یکی از بزرگترین شیعه‌های تاریخ‌ست، برایم قابل هضم نبود.. با این‌حال سال‌ها علاقه‌ام به این مرد را پنهان کردم! 

دو سال پیش که پسرم دوساله شد و کمی فلسفه و حکمت خوانده بودم، از داستان‌های حکمی شاهنامه عزیز، برای انتقال مفاهیم اخلاقی استفاده کردم... عصبانی که می‌شد، می‌گفتم اژدهای خان سوم بیرون آمد، پسرک می‌خندید و با شمشیرش دم خیالی اژدها را قطع می‌کرد و عصبانیتش تمام می‌شد...نمی‌دانم...شاید می‌خواستم کمی از دینم را به حکیم بزرگ ادا کنم!

 

همان روزها دوست عزیزی صوتی فرستاد از کلاس شاهنامه‌خوانی در یکی از شهرها که استادی فلسفه‌خوانده و حکیم و حوزوی کلاسش را اینطور شروع کرد که؛ "به قول مرحوم علامه حسن‌زاده، شاهنامه یکی از بزرگترین کتابهای معارف شیعی‌ست...فردوسی حکیم بزرگی بوده؛ عارف بوده و و ...." و من باز گریه کردم...دست خودم نیست، شبیه آدمی هستم که بعد از سال‌های طولانی در خانه‌ی غبارگرفته اجدادیش، قاب عکسی خیلی قدیمی را از طاقچه برمی‌دارد، دستمال می‌کشد و اشک‌هایش سر می‌خورد روی گونه‌هایش...

 

 

 

حاشیه:

الان که این متن را می‌نویسم، دندان هفتم فک پایینم سمت راست، کمی درد می‌کند...گلپای معرکه با صدای جادوییش می‌خواند "از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر/ کو دلی تا بسپارم به دل‌آرام دگر"...پسرم دارد برای پسر عمویش خان محبوبش را تعریف می‌کند و معتقدست که اژدهای خان سوم از دیوان بوده چون جادوگری بلد ست و هر بار که می‌خواهد داستان جدید بگوید می‌خواند" به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد"... و من دارم آماده می‌شوم برای خواندن جلسه 356 حکمت متعالیه.... بهشت مگر غیر از این‌ست؟!

خانم الفــ

از این بحث‌های بین مادر و پسری بینمون اتفاق افتاد. بعد از چند دقیقه بغلش کردم و پرسیدم "اگه یه پاک‌کن داشتی کدوم رفتار منو پاک می‌کردی"؟ یکم مکث کرد و گفت "خودت رو"!

خندیدیم. آشتی کردیم. از اون روز خودم را می‌گذارم جای همسرم، مادرش، خواهر و برادرش، و هرکسی که با من در ارتباط ست و همین سؤال را می‌پرسم... جواب‌ها قابل تأمل‌اند!

خانم الفــ
ml>