بازتابِ نفسِ صبحدمان

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

همیشه وقتی می‌آمدیم اینجا-خانه پدری‌ات- این موقع‌ها بی‌خواب می‌شدم، می‌آمدم توی حیاط و تو قبل از من آنجا نشسته بودی...‌خرما می‌خوردی و یکی هم به من می‌دادی... می‌گفتم چقدر اینجا بوی بهشت می‌دهد..چقدر حال روحم خوب‌ست... حرف می‌زدیم و می‌گفتی"داغ پدر و مادر چیه که همیشه تازه‌ست؟"... شروع می‌کردی به قرآن خواندن برای پدر و مادرت...

 

بابا، امشب هم بی‌خواب شدم...همان‌ جای همیشگیمان نشسته‌م...بی تو...به تکه‌ای از وجودم فکر می‌کنم که برای همیشه خاموش شد...یک جای عجیبی از قلبم می‌سوزد..به آخرین حرفی که بهم زدی فکر میکنم...گفتی ؛ "کم نیار"...کم نمیارم بابا ولی بدون وجود با برکت تو.... 

ان‌شالله دیدار ما باشد، روزی نزدیک، گعده زده کنار خیمه‌ی اماممان...

چقدر خانه پدری‌ت، بدون تو.... آه...

 

توان نوشتن ندارم...

برای دل من ...برای تعالی روح بابا...برای ...آه...

خانم الفــ

زنگ می‌زنم به استاد عزیز سال‌های نه‌چندان دور برای مشورت درباره توده‌ی خوش‌خیمی که توی جواب آزمایش‌های بابا چشمک می‌زند! میپرسند "کجایی؟" و بدون اینکه منتظر جوابم بشوند میگوند" یه‌سر بیا اینجا"... "اینجا"یی که تا سال ۹۷ زیاد رفت‌و‌آمد داشتم...

پسرک را می‌سپرم به برادرم و مسیر بیمارستان نمازی تا فلکه ستاد را به یاد روزهای سخت دور، پیاده می‌روم...به دانشکده مهندسی که می‌رسم، بغض چنگ می‌اندازد بیخ گلویم...چه روزهایی که سنگینی کیف و کتاب و لپ‌تاپ رو به امید رسیدن به آرزوی همیشگی‌م تحمل می‌کردم و گوشی به‌دست با همسرم از آینده ترسناک و مبهم پیش‌رو حرف می‌زدم...

چقدر همیشه، همه‌چیز سخت بوده... 

می‌رسم خدمت استادم.. بغض لعنتی ول‌کن نیست... با احتیاط کلمات را میریزم بیرون که مبادا بغضم سر باز کند. از چی ناراحتم؟ بخاطر آزمایشی که جزئیاتش را از بَرم؟ بخاطر سختی همه‌ی سالهای عمرم و اینکه هنوز جایی نیستم که انتظارش را داشتم؟ بخاطر خستگی؟...استاد می‌فهمد، مثل همیشه.. دمنوش معروفش را تعارف می‌کند و خودش شروع می‌کند به حرف زدن...

جایی میانه‌ی کلام، می‌پرسد "کجای کاری؟ چه می‌کنی‌؟ دقیق بگو"... توضیح می‌دهمکه" مشغول جمع‌وجور کردن خودمم! روحیه‌م...." با لحن خیلی جدی می‌گوید" از آخرین باری که گفتی دارم سعی میکنم خودمو از زمین بلند کنم، دو سال گذشته! یادته؟"... سرم را پایین می‌اندازم... بغض لعنتی... ضربه آخر را می‌زند "مگه نگفتی کاری می‌کنم که کسی از سرطان نمی‌ره؟ کردی؟ یا پیِ بازیِ خودتی؟ پدرت الان می‌تونست خونه باشه! هرکی مث تو بخواد کم‌کاری کنه، می‌شه همین...پدرت..." حرفش را ادامه نداد...کمی مهربان‌تر شد؛"دختر خوب! دنیا به کام کی بوده تا حالا که به کام تو باشه؟.." تمام زورم را جمع کردم‌ توی گلو، و با صدای خفه‌ای گفتم" ولی هنوز تسلیم نشدم..."

 

حواشی:

1.از همه‌ی جزئیات خیابون زند، دانشکده پزشکی، بیمارستان نمازی، فلکه ستاد، حتی زبانکده‌ی پشت دانشکده، خجالت می‌کشیدم! انگار بهشون بدهکارم...برگشتنی، توی شلوغی شهر، راهم را دورتر کردم... چهارراه مشیر، خیابون داریوش..عجیبه...حتی از جیگرکی مشیر، پاتوق بچگیام هم خجالت می‌کشیدم... 

 

2. کجا بغضم ترکید؟ وقتی معلم ادبیات سوم راهنماییم که خیلی دوستش داشتم و خیلی با هم حرف می‌زدیم، منو دید و شناخت... روایت دیدارمون رو می‌نویسم ان‌شالله...

خانم الفــ

تا می‌دید یکی بیش از حد نگران بچه‌هایش‌ست می‌گفت "نگران نباش! مادر، دایه‌ست...نگه‌دار بچه‌ها کس دیگری‌ست"...

 

خلاصه اینکه حدّ و حدود خودمان و بقیه را بدانیم. خیلی زندگی راحت‌ترست...

 

 

خانم الفــ

بابا گفت، "می‌ریم به آقا (پدربزرگ پدری) سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  شاید شنیدن این جمله را دوست نداشته باشید؛ ولی من همیشه عاشق درس و مدرسه بودم! با نگرانی پرسیدم "مدرسه چی؟"... و بابا مثل همیشه این مشکل را هم حل کرده بود... دقیق یادم هست که عجیب‌ترین حس‌ها را تجربه کردم؛ دلتنگی برای مدرسه، خوشحالی دیدن عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها و گیجیِ حس و حالم نسبت به آقا. اینجور وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم، "کی از همه ناراحت‌تره؟! بابا؟ چون دور بوده و فرصت مراقبت از پدرش را نداشته؟ عموها؟ چون نزدیک هستند و عادت دارن که آقا را سرحال ببینن؟ من؟ یا بقیه نوه‌ها؟

خیلی زود این فکرها را رها می‌کردم وبرنامه‌ام را توی ذهنم مرور می‌کردم؛ که قرار است کجا بمانیم و چقدر بازی کنیم و....

 

-------------------------------------------------------------------

تلفنی با مامان حرف می‌زدم. تلفن را قطع کردم به پسرم گفتم"می‌ریم شیراز، به باباجون سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  دونه‌دونه کارها را کنسل کردم، توی ذهنم سریع دودو تا چهارتا کردم و اسم دو کتاب و یک جزوه را نوشتم تا یادم باشد با خودم ببرم. توی سایت‌ها دنبال بلیط می‌گردم...و از خودم می‌پرسم،"کی از همه ناراحت‌تره؟ من؟ هم دورم از بابا و هم با حقیقت "و من نعمره ننکسه فی الخلق" روبرو شده‌ام و عادت دارم بابا را هرجوری ببینم جز توی بیمارستان؟ همسرم که به سختی کارهایش را تعطیل کرد و گفت "منم میام.."؟ یا پسرم؟ که می‌پرسد"، پس قرارم با دوستام چی می‌شه؟ باباجون می‌تونه باهام فوتبال بازی کنه؟"

 

حاشیه:

آدم‌ها به اندازه داراییشان(مادی و معنوی)، توی حوادث و اتفاقات دلشان قرص و محکم‌ست. به دارایی سال‌های عمرم فکر می‌کنم. چقدر دارم؟چی دارم؟ که محکم و دل‌قرص باشم؟

دستنوشته‌های انسان کامل را مرتب می‌کنم، کتاب "انسان کامل" جناب ابن عربی را به لیست کتاب‌های سفرم اضافه می‌کنم. اشکم می‌چکد روی نوشته‌ها...دست می‌کشم، کلمه "ابا" از "اباعبدالله" کمرنگ می‌شود... انگار که "سَر" ش افتاده باشد... سر امام... مقام وحدت و جلال... غیب و مکنون...

 

پری رو تاب مستوری ندارد... هر طرف که ذهن برود، اول و آخر شمایید... به استقبال دو دمه ذوالفقارتان می‌آیم...بکُشید و زنده کنید، کسی اینجا دلش برای اصل خودش تنگ شده...

 

پسرم می‌پرسد "مامان ناراحتی؟"... ناراحتم، ولی دلم قرص‌ست، دستنوشته‌ها را بغل می‌کنم، نفس می‌کشم، دعا می‌کنم حال بابا خوب شود، بلیط می‌گیرم و می‌روم که شام آماده کنم...

خانم الفــ
ml>