بازتابِ نفسِ صبحدمان

۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۴ ثبت شده است

دست می‌برم سمت کتابخانه، کتابی بیرون می‌کشم که تکیه‌گاه صفحات سمت راست کتاب شریف فصوص شود تا با صفحات قطور سمت چپ، هماهنگ شود... کتابِ صورالکواکب خواجه نصیر را بیرون کشیده‌ام! چقدر برای خریدنش راه رفته بودم! تمام چهارراه زند، خیابان نادری، تا ارگ را پیاده رفته بودم، گشته بودم و آخر یک روزِ بعد امتحاناتِ قم که از کلاس نقد فیلم استاد فروزش برمی‌گشتم، تهران، لابه‌لای کتاب‌های دستفروشی کنار سینمایی توی میدون انقلاب پیداش کردم و برق چشمانم فروشنده را واداشت که به قیمتی بالاتر از قیمت اصلی‌اش به من بفروشد...

و امشب، تنها کتابی که حکایت از آسمان می‌کرد، زمینی شده بود...شده بود تکیه‌گاه کتابی دیگر... انگار در زمین گیر کرده باشم، افسرده شدم... لیوان گل‌گاوزبان و اسطوخودوسم را سر کشیدم... فصوص را بستم. از لای صفحات کتاب صورالکواکب، کاغذهای ناقص آسمان شب و صورت‌های فلکی‌هام را بیرون کشیدم و زوایا و فواصل را جوری با دقت نگاه کردم که انگار می‌خواهم تمام آسمان را مال خودم کنم! و به خودم بگویم ببین! در این عظمت بی انتها هیچ‌کس شریک تو نیست!

خانم الفــ

در حالیکه داشتم تصاویر و فیلم‌های ارسالی را می‌دیدم که می‌گفت " انقطعت الاسباب... انقطعت الاتصالات... انقطع العون من اهل الارض..." و اشکهام می‌ریخت،جایی که گفت "لم یبقی الا انت یا الله".. لرزیدم و اشک‌ها تبدیل به هق‌هق شد .. پسرک پرسید "مامان چرا گریه می‌کنی؟"... توضیح دادم...به قدر فهم و تحملش... گفت "پس برای کِی برام شمشیر خریدی؟ چرا رستمم وقتی دیوها دارن بچه‌ها رو اذیت میکنن؟"... جواب مناسبی پیدا نکردم و فقط گریه می‌کردم...

 

نوشته بود: چند ساعت قبل از اینکه غزه به طور کامل از روی زمین محو بشه و دیگه ما رو جز توی بهشت پیدا نکنید. خداحافظ ای ظالمترین امتی که تاریخ شناخت...

 

تسلیت و تبریک! بابت غم‌ها و دردها و استغاثه‌ها و خون‌هایی که همه چیز رو نابود می‌کنه؛ حتی غم‌های کوچکمون رو...حتی میل به روزمره‌ها! میل به غفلت‌ها... خون تا وقتی توی رگ‌هاست، یک مایع گرم و قرمز رنگه...وقتی از رگ‌ها میاد بیرون دیگه یک مکتبه...جریان‌سازه... و وای از خون‌های به ناحق ریخته شده...

وای به فریادهایی که از همه‌چیز و همه‌کس انقطاع پیدا کردند و فقط خدا براشون مونده...

خانم الفــ

قصه از جایی شروع شد که پسرها بابانوئل را شناختند. گفتیم دیر بجنبیم باید درخت کریسمس هم درست کنیم و به نظر ما نه تنها اصلاً لزومی نداشت بلکه راه برای سبک زندگی‌ای که هیچ ربطی به فرهنگ ایرانی-اسلامی ما ندارد هم باز خواهد شد.

دست به‌کار شدیم و از سال 97، عمو نوروز ساختیم. داستانش را برای بچه‌ها خواندیم؛ برادر همسرم لباس سنتی‌پوش و با ریش سفیدی که با پنبه! برایش درست می‌کنیم، با کلاه، طوری که تا امروز شناسایی نشده! هدیه‌ پسرها را می‌آورد. امسال گفتیم عمو نوروز بعد از شب‌های قدر می‌آید. پرسیدند عمو نوروز روزه هم میگیرد؟ مراسم شب‌های قدر هم می‌رود؟ گفتیم عمو نوروز کارهایی می‌کند که حال دل خودش و بقیه بهتر شود؛ مثل هدیه دادن، مثل گریه برای امام علی و مثل دعا در شب‌های قدر، مثل روزه گرفتن که روحش را قوی کند و جسمش را سالم نگه دارد...

 

پسرها امسال کتاب داستان زندگی مولا علی علیه‌السلام و شکلات را از عمو نوروزی هدیه گرفتند که دیدند کنارمان چای نخورد چون مثل ما روزه بود. :)

 

خانم الفــ

نشست سر حوض، با چند تکه ظرف؛

آقا! نمیدونی چقدر امروز کمرم درد گرفت.. این پسر هم باز معلوم نیست کجا رفته.. موتورش هم برده..لابد دیر میاد خونه"

با زحمت از سرحوض بلند شد، ظرف‌ها را که شسته بود زد زیر بغلش... گذاشت روی پله و گفت؛

"راسی گفتم چی شد؟ عروسی سمیه بهم خورد..." و شروع کرد به تعریف چرایی این ماجرا...

 

حواشی:

1. زنی روستایی که سال‌ها قبل از روی پشت‌بوم خونه عمه می‌دیدیمش و همینقدر ساده و راحت با امام حی و امام زمانش حرف‌های روزمره می‌زد.... و گاهی باهم گپ می‌زدیم!..کسی رو نمی‌دید ولی به قول خودش عمیقاً باور داشت که امام به حرفهاش گوش می‌ده...امشب یادش افتادم.. شب قدر گره خورده با انسان کامل...از دختر عمه سراغش رو گرفتم..پیگیر شد... با چند واسطه فهمیدیم که چند سالی میشه که فوت کرده... گفتم به بهونه این خاطره فاتحه ای براش بخونیم...عجیب بود این زن...

سال‌های دور نوشته بودم ازش توی وبلاگ... مشابه همین متن رو...

 

2. چقدر امام داریم توی زندگیمون؟ "امام‌دانی" داریم، ولی "امام‌داری"؟...!

 

باید از خویش بپرسیم چرا حجت حق

خیمه را امن‌تر از خانه ما می‌داند

خانم الفــ
ml>