بازتابِ نفسِ صبحدمان

اتاق بابا را جمع‌وجور می‌کردم.

روی میز مطالعه یک جزوه بود که بابا یک کاغذ چسبانده رویش و نوشته بود "مطالعه شود"...

 

یک پیشنویس تنظیم سندی برای دادگاهِ یکی از موکلینش بود که رسیده بود به جمله " چنانچه زوج به هر یک از موارد فوق عمل ننماید...." و نیمه تمام مانده بود...

 

روی میز کنار تخت، کتاب "تحلیلی بر سوگندهای قرآن" بود که برای مطالعه مجدد آنجا بود و مارکری که بین صفحات 25 و 26، مانده بود...

 

و بین همه کتابها و جزواتش، یک مجله علوم زیستی بود که من سال 85 با خودم از دانشگاه آورده بودم و یک مقاله به اسم من چاپ شده بود و بابا با خودکار قرمز، روی جلدش نوشته بود "نگهداری شود..."

 

و من هربار که کتابی باز می‌کنم برای خواندن یا کاری را شروع می‌کنم، فکر می‌کنم شاید این آخرین کتاب یا حتی آخرین صفحه‌ای باشد که فرصت خواندنش را دارم... یا آخرین کاری باشد که قرارست تحویل بدهم... کمی سخت‌گیرانه‌ست ولی نفس بازیگوش من، به این سخت‌گیری نیاز دارد! جایی میان خاطراتم صدای بابا همیشه توی سرم می‌پیچد که می‌گفت "با 60،70 سال می‌خوایم برای ابد ذخیره کنیم و بذر بکاریم... منصفانه‌ست؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم که وقت طلاست.."...

 

 

حواشی:

1. بابا مثالی داشت که همیشه، جاهای مختلف ازش استفاده می‌کرد! مثال "نیمکت کلاس اول!"... مثلاً این اواخر می‌گفت؛ زندگی خیلی بالا و پایین داره، دلخوری داره، سرخوردگی داره...ولی مگه وقتی می‌خواستی بری کلاس دوم، نیمکت کلاس اولت رو گذاشتی پشتت و با خودت بُردیش؟! برای رشد، برای پیشرفت، برای حرکت، باید خیلی از بارها رو زمین بذاری تا بتونی حرکت کنی... نکنه توی زندگی زناشویی، دلخوری و مشکلات و... رو هی با خودت حمل کنی! یه جایی بذارشون زمین...سبک حرکت کن"....  وقتش رسیده که یه چیزایی رو بذارم زمین... رها کنم...

 

2. عنوان: فرمایشی از جناب صدرا که خیلی دوستش دارم...

 

 

خانم الفــ

آدم‌ها را با چی به‌یاد می‌آویم؟ آدم‌ها ما را با چی به‌یاد می‌آورند؟

 

برای من، "ماه رجب" یعنی بابا... ماهی که تمام روزهایش را روزه بود به جز روز پدر!! به اصرار ما روز پدر را روزه نمی‌گرفت تا جشن بگیریم.

 

"ماه رمضان" یعنی بابا... با حال خیلی خوشِ سحرها و افطارها و آخر شب‌هایِ دورهمی و فیلم و تنقلات... و شب‌های ماه مبارک که تنها شب‌هایی بود که اجازه داشتیم بیدار بمانیم... در اتاق بابا را باز می‌کردم، اغلب دراز کشیده بود کنار سجاده‌اش و کتاب می‌خواند و گاهی فال حافظ می‌گرفت. و دور و برش پر از خوراکی بود...

 

"دمی گوجه" یعنی بابا... جمعه‌ها، در حالیکه داشتیم جمعه ایرانی را از رادیو می‌شنیدم، دمی گوجه را با حوصله و روغن فراوان! درست می‌کرد و ما هم سفارش ته‌دیگ می‌دادیم که عجیب مزه‌ی زندگی داشت...

 

"قرآن" یعنی بابا...قبل از اذان صبح... صدای قرآن خواندن و گریه، یعنی بابا... گاهی از سر حرص، پتو را می‌کشیدم روی سرم و شاکی بودم که چرا اینقدر زود با صدای بابا بیدار شدم... و زیر پتو، با سوز صدایش، برای نمی‌دانم کدام دلتنگی، گریه می‌کردم...

 

"قوطی"‌های مرتب‌شده‌ی توی کابیت، با حوصله و دقت چیدن و مرتب کردن ادویه و حبوبات و شیشه‌های خیلی خلاقانه عسل، یعنی بابا....

 

"آیینه" یعنی بابا! همیشه می‌گفت "مرتب باش". نوجوان شلخته‌ای بودم! با آیینه زیاد میانه خوبی نداشتم...و بابا هرچه آیه و روایت بود از اصول کافی برایم خواند.. اصطلاح "مَرکب روح" را اولین بار از بابا شنیدم...احترام و مراقب از مرکب را هم ....

 

"نامه" یعنی بابا... از هرکسی دلخوری‌ای داشت، نامه می‌نوشت...مطالب مهم را نامه می‌نوشت! وقتی اسم پسرم را شنید، نامه نوشت تا نظرم را عوض کند... وقتی شکافی که بین من و همسرم ایجاد شده بود را حس کرد، نامه نوشت...

 

هروقت می‌خواهم بابا را تصور کنم، ناخودآگاه، می‌بینمش که دراز کشیده و دارد "مطالعه" می‌کند و هروقت خیلی از مطالبش ذوق زده می‌شد، سیگار می‌کشید!. "کتاب" و "بوی سیگار" یعنی بابا...

 

"ابتدای آیه 29 سوره فتح"، یعنی بابا...چون همیشه آهنگ پیشوازش بود...

 

"لوازم‌التحریر" یعنی بابا... 

 

"ادبیات" یعنی بابا... لزوم انس با ادبیات یعنی بابا...و چقدر ادبیات در نبودش، مرهم و محرم است.

 

و "چادر" یعنی بابا... که سال‌ها صبر کرد، تلاش کرد، و لابد خون‌دل خورد که دخترش حداقلِ حجاب را رعایت کند. کتاب خرید، داستان و منطق گفت.. و صبر کرد. و روز اول دانشگاه، وقتی توی خوابگاه ته چمدانم یک چادر بود و نامه! تلاش‌ها و صبوری‌هایش جواب داد..."تربیت" بیشتر از هرچیزی  نیازمند صبرست... تربیت یعنی فراهم کردن شرایط برای بروز آنچه درون ماست...کِی قرارست بروز کند؟ یک سال؟، یک عمر؟..

 

حاشیه:

چند روزی سردرد داشتم. روز اول سردرد، پسرک را در جریان گذاشتم و گفتم قرارست یک ساعت بین روز بخوابم...کمی مراقبت کرد و درحالیکه خوشحالی از چشماش می‌بارید گفت "کاش همیشه مریض بودی تا ازت مراقبت می‌کردم" :) و من در لحظه با خودم فکر کردم، شاید بعضی دعاهایی که در حق خودمان می‌کنیم همینقدر عجیب و ضدو نقیض باشه!!

خانم الفــ

موضوعی که در تربیت همیشه بهش توجه داشتم، "چطور به نظر میام"! بود. پسرم مادرش را چطور می‌دید؟ صبح‌ها قبل از پسرم بیدار بودم؟ چقدر گوشی به‌دست بودم و هستم؟ چقدر و چطور کتاب می‌خوانم؟ نمازم را باحال می‌خوانم و بعد از نماز خوش‌اخلاق‌ترم یا...؟! بلدم همزمان از همسرم دلخور باشم ولی با احترام برایش چای بریزم و گفتگو کنم درباره مشکلاتم؟ ورزش می‌کنم؟ برای خودم و زمانم و اهدافم ارزش قائلم؟.....

 

بعد از فوت بابا، به خودم حق دادم کمی این چهره را مخدوش کنم! گاهی صبح‌ها دیرتر بیدار شوم... ظهرها درحالیکه پسرک باخودش وقت می‌گذراند، بخوابم؛ هرچه بیشتر بهتر! باید به طریقی از واقعیت‌ها فرار می‌کردم! گاهی قانون‌ها را نقض کنم و خیلی بیشتر از قبل از واژه‌های "خسته‌ام"، و "نمی‌توانم"،استفاده کنم....

 

اما انگار زیاده‌روی کردم و دارم عادت می‌کنم به این شرایط؛ چند شب پیش درحالیکه همه دور کرسی جمع شده بودیم، خواهر همسرم داشت به پسرک می‌گفت، "آدرس نمایش شاهنامه رو برای مادرت فرستادم؛ با هم برید" و پسرک همانطور که دانه‌های انار را توی دهنش می‌گذاشت گفت، "نه ممنون! مامانم حال نداره!"

 

حواشی:

1.این قسمت والد بودن رو که باید خودت رو واقعاً تربیت کنی (نه اینکه وانمود کنی به چیزی که نیستی) تا زمینه برای تربیت بچه فراهم باشه رو دوست دارم ولی سختی کار اینجاست که باید بجنبی!

 

2.به دور باطل "حال ندارم" و ناله کردن از چالش کمرشکن! سه سال پیش و فوت بابا پایان دادم و شبی که تا صبح با همسرم راجع‌به حال بسیار بدم حرف زدم و گریه کردم و جمله‌ای که بتونه بهم انگیزه و دلداری بده و منتظرش بودم، رو نشنیدم! صبحش زودتر از پسرک بیدار شدم و درحالیکه سعی کردم برای حال خوبم از نزدیکان و مشاور کمک بگیرم، برنامه روزانه رو با انرژی و امیدواری و شادی انجام دادم...

خانم الفــ

پنجشنبه هشتم آذر ماه

 

بعد از فوت بابا اضطراب جدایی پسرک برگشته و می‌دانم برنامه‌ی سفر یک‌روزه‌ی قم را باید دو نفره بریزم. صبح سر صبحانه می‌گویم "موافقی بریم قم و شب برگردیم؟ نیاز دارم برم زیارت"... از فرصت استفاده می‌کند و می‌گوید "خیلی موافقم ولی می‌شه لطفاً لباس بتمن هم بخرم؟" و این یعنی آغاز یک کشمکش یک روزه...و یعنی نباید انتظار وقت خالی و خلوت برای خودم داشته باشم... اما تصمیم دارم که حتما بروم. می‌گویم "توی راه حرف می‌زنیم، با بابا مشورت می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم"....

توی ذهنم تمام مباحث! مربوط به قهرمان‌سازی را مرور می‌کنم...راه‌هایی که رفتیم، هدف‌گذاری‌ها و و و....و نهایتاً می‌دانم اصلاً مجال مخالفت نیست... نه من حوصله دارم، نه پسرک شرایط پذیرش... با اکراه قبول می‌کنم...

 

می‌رسیم قم، قرار گذاشتیم اول خرید کنیم و بعد من زمان خلوت توی حرم داشته باشم... می‌داند زیاد موافق نیستم...می‌داند ته دلم چی دوست دارم...به مغازه‌دار می‌گوید "آقا لباس بتمن دارید؟" بعد انگار که یادش بیاید باید از من دلبری کند تصحیح می‌کند " مرد خفاشی... فارسیشو بگیم بهتره..." بعد طوری که من بشنوم ادامه می‌دهد " خیلی دنبال لباس رستم گشتیم. نبود. حتی لباس حضرت علی اونموقع که در قلعه رو کند هم، نداشتن....مجبورم مرد خفاشی بخرم...ولی من همون رستمم که لباس سیاه پوشیده"...آقای فروشنده می‌خندد و می‌گوید "قبول نیست. اینجوری کسی نمی‌فهمه رستمی..." انگار تیرش به سنگ خورده باشد، دمغ می‌شود...نیم‌نگاهی به من می‌اندازد...به یک "نخیر" اکتفا می‌کند و وقتی اقا می‌گوید نداریم، سریع از مغازه بیرون می‌آید...

 

ساکت‌ست... انگار مردد شده... مغازه بعد را می‌خواهد رد کند که می‌پرسم " آقا لباس بتمن دارید؟ مرد خفاشی!" گل از گلش می‌شکفد... بسته بزرگی دستم می‌دهد، با لبخند به پسرک تعارفش می‌کنم "بفرمایید جناب رستم! تا لباس خودتون آماده می‌شه اینو بپوشید"... نطقش باز می‌شود...با ذوق میگوید... رستمم دیگه...اصلاً من مرد خفاشیِ رستمی هستم. ".. می‌گویم "تو، خودِ خودتی..."بیشتر ذوق می‌کند : "آره...لباس مرد خفاشی رو مال خودم می‌کنم"! و این اصطلاحی‌ست که توی یکی از کلاس‌های فلسفه شنیده! وقتی استاد می‌فرمود: باید علوم زیستی رو بومیِ خودمون بکنیم! مال خودمون بکنیم"!!

 

 

 

حاشیه:

 

 نشستم توی صحن حرم... چهره‌ی ساکت پسرک از جلوی چشمم دور نمی‌شود... اینکه در عین درماندگی و خواستن، در سکوت محض، به خواسته‌اش رسید...حتی بیشتر از چیزی که می‌خواست ... توی دلم به خانم سلام می‌دهم...سرم را روی زانو می‌گذارم، در نهایت شرمساری و سینه‌ای تنگ، شبیه گدایی که شرم دارد در مقابل پادشاه حرفی بزند، در سکوت، مدتی اشک می‌ریزم و تمام....

 

 

 

یا احمد! لَولاک لَما خلقتُ الافلاک،

و لو لا علی لما خلقتُک،

و لولا فاطمه لما خلقتکما....

خانم الفــ

بعد از چهلم برگشتم خونه.

با کتاب شرح فصوص بابا که بالا، گوشه سمت چپ صفحه اول به رسم همیشگی اش نوشته :"هوالعلیم؛ اسفند 78" و بعد مهر اسمش را زده که بعدها در دعوای دختر و پدری، من نتوانم ادعای مالکیت داشته باشم! این کار را با همه کتاب‌هایش می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت، "جرأت داری بگو مال منه"!

و قرآنی که حاج آقای اسلامی سال 32 به بابا بزرگ هدیه کرده و بعداً به بابا رسیده و حالا به من... با حاشیه نویسی صفحه آخر که پر از شعرهای بابابزرگ و تاریخ تولد عموها، و ما و پسر من ست.... و اینقدر جملات و کلمات رودرواسی‌دار! دارد که چند روز فکر کردم که چی بنویسم که آیندگان قضاوتم نکنند!

و  یک نامه‌ی بابا به من...

روزها طول کشید تا خودم را برسانم پشت میزم... حالا، آدمی اینجا می‌نویسد که شباهتی با آدم دو ماه پیش ندارد...

 

حواشی:

1. دوماهنامه‌ی "مدام" برای کسانی که همنشینی با داستان همشهری داشتند، یادآور همان روزهای شیرین‌ست....شماره دوم مدام، روایت رامبد خانلری به اسم "سفر آخرت"، خواندنی ست.. از آن روایت‌هایی که آدم دلش می‌خواهد خودش بنویسد! 

2. می‌گفت: "مامان! بعد از فوت بابا جون، قراره یه مامان ناراحت داشته باشم"؟!

3. پسرک 4 ساله من رفته یه جا کلیدی که تصویر شخصیت هم‌نام خودش هست رو خریده و می‌گه "هروقت بهش نگاه می‌کنم احساس گرما می‌کنم"...

 

خانم الفــ

روز خاکسپاری بود... نشسته بودم به تماشای رفت‌وآمدها...چشمانم از شدت گریه میسوخت و حس میکردم دیگر اشکی برای ریختن ندارم... پسرم با نوه‌های عموها و عمه‌ها بازی می‌کرد...همه‌چیز و همه‌کس سر جای خودش بود الا بابا...دختر عمه کنارم نشست، سعی کرد حرفی بزند که مبادا بغضی اشک نشده باقی مانده باشد؛ تا سبک و آرام شوم! گفت "یاد دایی بخیر! همیشه توی جمع، می‌رفتی سمت دایی، با ذوق نگاهت می‌کرد، سربه سرت می‌ذاشت و از جیبش لیمو یا بادامی بهت می‌داد و با خنده برمی‌گشتی پیش بقیه".... به جای اشک فکر می‌کردم که کاش ذوق کردن‌هایش ادامه داشته باشه...

استاد میم تماس می‌گیرد...تسلیت می‌گوید..از اوضاع و روند کارها می‌پرسد و می‌گوید "به تکامل برزخی پدرت کمک کن...با درس خوندن به ساختن و تکامل روحی پدرت کمک کن..."*... آبی می‌شود بر آتش حسرت‌ و دلتنگی و غم...انگار می‌شود هنوز برای بابا کاری انجام بدهم..انگار می‌توانم کاری کنم که دوباره ذوق کند...خداحافظی می‌کنیم...دوباره یک دل سیر گریه می‌کنم..بی‌صدا و کنج خلوتی.... تلقین که خوانده می‌شود با بابا عهد می‌بندم که کم نیارم...همان که خودش خواست و همیشه می‌خواست... گفنه بود "فردا صبح برات سیم سیار می‌کشم تا بالای تخت حیاط، مطالعه می‌کنی چشمات اذیت نشن"..خوابید و صبح، بدون او شروع شد....

 

حواشی:

* بر طبق مبانی جناب صدرا، علم، روح اخروی ما رو می‌سازه و عمل، بدن اخرویمون رو... اگر کسی قابلیت داشته باشه در زمان حیاتش (مثلاً مانع درس خواندن شما نشده باشد) بعد از مرگش درس خوندن شما و به نیت اون شخص، می‌تونه باعث تکامل روح برزخی ایشون بشه..همونطور که قرآن خوندن و نذر کردن و خیرات دادن به نیت متوفی، باعث تکامل بدن برزخی اون شخص میشه.... 

 

1. سید عزیزمون رو که از دست دادیم و غمی با غم دیگری تازه‌تر و جگرسوزتر شد، حضرت آقا در دیداری، از بُعد دیگه‌ای به قضیه علم نگاه کردند و تاکید بر خیزش علمی داشتند... و اون رو یک نوع جهاد معرفی کردند... 

 

2. هنوز شیرازم و بین روستای پدری و شیراز، در رفت‌وآمد...شاید با این شیراز جدید و سخت و غم‌انگیز به صلح برسم...

 

 

العلم سلطان من وجده صالَ به و من لم یجده صیل علیه...

خانم الفــ

همیشه وقتی می‌آمدیم اینجا-خانه پدری‌ات- این موقع‌ها بی‌خواب می‌شدم، می‌آمدم توی حیاط و تو قبل از من آنجا نشسته بودی...‌خرما می‌خوردی و یکی هم به من می‌دادی... می‌گفتم چقدر اینجا بوی بهشت می‌دهد..چقدر حال روحم خوب‌ست... حرف می‌زدیم و می‌گفتی"داغ پدر و مادر چیه که همیشه تازه‌ست؟"... شروع می‌کردی به قرآن خواندن برای پدر و مادرت...

 

بابا، امشب هم بی‌خواب شدم...همان‌ جای همیشگیمان نشسته‌م...بی تو...به تکه‌ای از وجودم فکر می‌کنم که برای همیشه خاموش شد...یک جای عجیبی از قلبم می‌سوزد..به آخرین حرفی که بهم زدی فکر میکنم...گفتی ؛ "کم نیار"...کم نمیارم بابا ولی بدون وجود با برکت تو.... 

ان‌شالله دیدار ما باشد، روزی نزدیک، گعده زده کنار خیمه‌ی اماممان...

چقدر خانه پدری‌ت، بدون تو.... آه...

 

توان نوشتن ندارم...

برای دل من ...برای تعالی روح بابا...برای ...آه...

خانم الفــ

زنگ می‌زنم به استاد عزیز سال‌های نه‌چندان دور برای مشورت درباره توده‌ی خوش‌خیمی که توی جواب آزمایش‌های بابا چشمک می‌زند! میپرسند "کجایی؟" و بدون اینکه منتظر جوابم بشوند میگوند" یه‌سر بیا اینجا"... "اینجا"یی که تا سال ۹۷ زیاد رفت‌و‌آمد داشتم...

پسرک را می‌سپرم به برادرم و مسیر بیمارستان نمازی تا فلکه ستاد را به یاد روزهای سخت دور، پیاده می‌روم...به دانشکده مهندسی که می‌رسم، بغض چنگ می‌اندازد بیخ گلویم...چه روزهایی که سنگینی کیف و کتاب و لپ‌تاپ رو به امید رسیدن به آرزوی همیشگی‌م تحمل می‌کردم و گوشی به‌دست با همسرم از آینده ترسناک و مبهم پیش‌رو حرف می‌زدم...

چقدر همیشه، همه‌چیز سخت بوده... 

می‌رسم خدمت استادم.. بغض لعنتی ول‌کن نیست... با احتیاط کلمات را میریزم بیرون که مبادا بغضم سر باز کند. از چی ناراحتم؟ بخاطر آزمایشی که جزئیاتش را از بَرم؟ بخاطر سختی همه‌ی سالهای عمرم و اینکه هنوز جایی نیستم که انتظارش را داشتم؟ بخاطر خستگی؟...استاد می‌فهمد، مثل همیشه.. دمنوش معروفش را تعارف می‌کند و خودش شروع می‌کند به حرف زدن...

جایی میانه‌ی کلام، می‌پرسد "کجای کاری؟ چه می‌کنی‌؟ دقیق بگو"... توضیح می‌دهمکه" مشغول جمع‌وجور کردن خودمم! روحیه‌م...." با لحن خیلی جدی می‌گوید" از آخرین باری که گفتی دارم سعی میکنم خودمو از زمین بلند کنم، دو سال گذشته! یادته؟"... سرم را پایین می‌اندازم... بغض لعنتی... ضربه آخر را می‌زند "مگه نگفتی کاری می‌کنم که کسی از سرطان نمی‌ره؟ کردی؟ یا پیِ بازیِ خودتی؟ پدرت الان می‌تونست خونه باشه! هرکی مث تو بخواد کم‌کاری کنه، می‌شه همین...پدرت..." حرفش را ادامه نداد...کمی مهربان‌تر شد؛"دختر خوب! دنیا به کام کی بوده تا حالا که به کام تو باشه؟.." تمام زورم را جمع کردم‌ توی گلو، و با صدای خفه‌ای گفتم" ولی هنوز تسلیم نشدم..."

 

حواشی:

1.از همه‌ی جزئیات خیابون زند، دانشکده پزشکی، بیمارستان نمازی، فلکه ستاد، حتی زبانکده‌ی پشت دانشکده، خجالت می‌کشیدم! انگار بهشون بدهکارم...برگشتنی، توی شلوغی شهر، راهم را دورتر کردم... چهارراه مشیر، خیابون داریوش..عجیبه...حتی از جیگرکی مشیر، پاتوق بچگیام هم خجالت می‌کشیدم... 

 

2. کجا بغضم ترکید؟ وقتی معلم ادبیات سوم راهنماییم که خیلی دوستش داشتم و خیلی با هم حرف می‌زدیم، منو دید و شناخت... روایت دیدارمون رو می‌نویسم ان‌شالله...

خانم الفــ

تا می‌دید یکی بیش از حد نگران بچه‌هایش‌ست می‌گفت "نگران نباش! مادر، دایه‌ست...نگه‌دار بچه‌ها کس دیگری‌ست"...

 

خلاصه اینکه حدّ و حدود خودمان و بقیه را بدانیم. خیلی زندگی راحت‌ترست...

 

 

خانم الفــ

بابا گفت، "می‌ریم به آقا (پدربزرگ پدری) سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  شاید شنیدن این جمله را دوست نداشته باشید؛ ولی من همیشه عاشق درس و مدرسه بودم! با نگرانی پرسیدم "مدرسه چی؟"... و بابا مثل همیشه این مشکل را هم حل کرده بود... دقیق یادم هست که عجیب‌ترین حس‌ها را تجربه کردم؛ دلتنگی برای مدرسه، خوشحالی دیدن عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها و گیجیِ حس و حالم نسبت به آقا. اینجور وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم، "کی از همه ناراحت‌تره؟! بابا؟ چون دور بوده و فرصت مراقبت از پدرش را نداشته؟ عموها؟ چون نزدیک هستند و عادت دارن که آقا را سرحال ببینن؟ من؟ یا بقیه نوه‌ها؟

خیلی زود این فکرها را رها می‌کردم وبرنامه‌ام را توی ذهنم مرور می‌کردم؛ که قرار است کجا بمانیم و چقدر بازی کنیم و....

 

-------------------------------------------------------------------

تلفنی با مامان حرف می‌زدم. تلفن را قطع کردم به پسرم گفتم"می‌ریم شیراز، به باباجون سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  دونه‌دونه کارها را کنسل کردم، توی ذهنم سریع دودو تا چهارتا کردم و اسم دو کتاب و یک جزوه را نوشتم تا یادم باشد با خودم ببرم. توی سایت‌ها دنبال بلیط می‌گردم...و از خودم می‌پرسم،"کی از همه ناراحت‌تره؟ من؟ هم دورم از بابا و هم با حقیقت "و من نعمره ننکسه فی الخلق" روبرو شده‌ام و عادت دارم بابا را هرجوری ببینم جز توی بیمارستان؟ همسرم که به سختی کارهایش را تعطیل کرد و گفت "منم میام.."؟ یا پسرم؟ که می‌پرسد"، پس قرارم با دوستام چی می‌شه؟ باباجون می‌تونه باهام فوتبال بازی کنه؟"

 

حاشیه:

آدم‌ها به اندازه داراییشان(مادی و معنوی)، توی حوادث و اتفاقات دلشان قرص و محکم‌ست. به دارایی سال‌های عمرم فکر می‌کنم. چقدر دارم؟چی دارم؟ که محکم و دل‌قرص باشم؟

دستنوشته‌های انسان کامل را مرتب می‌کنم، کتاب "انسان کامل" جناب ابن عربی را به لیست کتاب‌های سفرم اضافه می‌کنم. اشکم می‌چکد روی نوشته‌ها...دست می‌کشم، کلمه "ابا" از "اباعبدالله" کمرنگ می‌شود... انگار که "سَر" ش افتاده باشد... سر امام... مقام وحدت و جلال... غیب و مکنون...

 

پری رو تاب مستوری ندارد... هر طرف که ذهن برود، اول و آخر شمایید... به استقبال دو دمه ذوالفقارتان می‌آیم...بکُشید و زنده کنید، کسی اینجا دلش برای اصل خودش تنگ شده...

 

پسرم می‌پرسد "مامان ناراحتی؟"... ناراحتم، ولی دلم قرص‌ست، دستنوشته‌ها را بغل می‌کنم، نفس می‌کشم، دعا می‌کنم حال بابا خوب شود، بلیط می‌گیرم و می‌روم که شام آماده کنم...

خانم الفــ
ml>