بازتابِ نفسِ صبحدمان

پنجشنبه هشتم آذر ماه

 

بعد از فوت بابا اضطراب جدایی پسرک برگشته و می‌دانم برنامه‌ی سفر یک‌روزه‌ی قم را باید دو نفره بریزم. صبح سر صبحانه می‌گویم "موافقی بریم قم و شب برگردیم؟ نیاز دارم برم زیارت"... از فرصت استفاده می‌کند و می‌گوید "خیلی موافقم ولی می‌شه لطفاً لباس بتمن هم بخرم؟" و این یعنی آغاز یک کشمکش یک روزه...و یعنی نباید انتظار وقت خالی و خلوت برای خودم داشته باشم... اما تصمیم دارم که حتما بروم. می‌گویم "توی راه حرف می‌زنیم، با بابا مشورت می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم"....

توی ذهنم تمام مباحث! مربوط به قهرمان‌سازی را مرور می‌کنم...راه‌هایی که رفتیم، هدف‌گذاری‌ها و و و....و نهایتاً می‌دانم اصلاً مجال مخالفت نیست... نه من حوصله دارم، نه پسرک شرایط پذیرش... با اکراه قبول می‌کنم...

 

می‌رسیم قم، قرار گذاشتیم اول خرید کنیم و بعد من زمان خلوت توی حرم داشته باشم... می‌داند زیاد موافق نیستم...می‌داند ته دلم چی دوست دارم...به مغازه‌دار می‌گوید "آقا لباس بتمن دارید؟" بعد انگار که یادش بیاید باید از من دلبری کند تصحیح می‌کند " مرد خفاشی... فارسیشو بگیم بهتره..." بعد طوری که من بشنوم ادامه می‌دهد " خیلی دنبال لباس رستم گشتیم. نبود. حتی لباس حضرت علی اونموقع که در قلعه رو کند هم، نداشتن....مجبورم مرد خفاشی بخرم...ولی من همون رستمم که لباس سیاه پوشیده"...آقای فروشنده می‌خندد و می‌گوید "قبول نیست. اینجوری کسی نمی‌فهمه رستمی..." انگار تیرش به سنگ خورده باشد، دمغ می‌شود...نیم‌نگاهی به من می‌اندازد...به یک "نخیر" اکتفا می‌کند و وقتی اقا می‌گوید نداریم، سریع از مغازه بیرون می‌آید...

 

ساکت‌ست... انگار مردد شده... مغازه بعد را می‌خواهد رد کند که می‌پرسم " آقا لباس بتمن دارید؟ مرد خفاشی!" گل از گلش می‌شکفد... بسته بزرگی دستم می‌دهد، با لبخند به پسرک تعارفش می‌کنم "بفرمایید جناب رستم! تا لباس خودتون آماده می‌شه اینو بپوشید"... نطقش باز می‌شود...با ذوق میگوید... رستمم دیگه...اصلاً من مرد خفاشیِ رستمی هستم. ".. می‌گویم "تو، خودِ خودتی..."بیشتر ذوق می‌کند : "آره...لباس مرد خفاشی رو مال خودم می‌کنم"! و این اصطلاحی‌ست که توی یکی از کلاس‌های فلسفه شنیده! وقتی استاد می‌فرمود: باید علوم زیستی رو بومیِ خودمون بکنیم! مال خودمون بکنیم"!!

 

 

 

حاشیه:

 

 نشستم توی صحن حرم... چهره‌ی ساکت پسرک از جلوی چشمم دور نمی‌شود... اینکه در عین درماندگی و خواستن، در سکوت محض، به خواسته‌اش رسید...حتی بیشتر از چیزی که می‌خواست ... توی دلم به خانم سلام می‌دهم...سرم را روی زانو می‌گذارم، در نهایت شرمساری و سینه‌ای تنگ، شبیه گدایی که شرم دارد در مقابل پادشاه حرفی بزند، در سکوت، مدتی اشک می‌ریزم و تمام....

 

 

 

یا احمد! لَولاک لَما خلقتُ الافلاک،

و لو لا علی لما خلقتُک،

و لولا فاطمه لما خلقتکما....

خانم الفــ

بعد از چهلم برگشتم خونه.

با کتاب شرح فصوص بابا که بالا، گوشه سمت چپ صفحه اول به رسم همیشگی اش نوشته :"هوالعلیم؛ اسفند 78" و بعد مهر اسمش را زده که بعدها در دعوای دختر و پدری، من نتوانم ادعای مالکیت داشته باشم! این کار را با همه کتاب‌هایش می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت، "جرأت داری بگو مال منه"!

و قرآنی که حاج آقای اسلامی سال 32 به بابا بزرگ هدیه کرده و بعداً به بابا رسیده و حالا به من... با حاشیه نویسی صفحه آخر که پر از شعرهای بابابزرگ و تاریخ تولد عموها، و ما و پسر من ست.... و اینقدر جملات و کلمات رودرواسی‌دار! دارد که چند روز فکر کردم که چی بنویسم که آیندگان قضاوتم نکنند!

و  یک نامه‌ی بابا به من...

روزها طول کشید تا خودم را برسانم پشت میزم... حالا، آدمی اینجا می‌نویسد که شباهتی با آدم دو ماه پیش ندارد...

 

حواشی:

1. دوماهنامه‌ی "مدام" برای کسانی که همنشینی با داستان همشهری داشتند، یادآور همان روزهای شیرین‌ست....شماره دوم مدام، روایت رامبد خانلری به اسم "سفر آخرت"، خواندنی ست.. از آن روایت‌هایی که آدم دلش می‌خواهد خودش بنویسد! 

2. می‌گفت: "مامان! بعد از فوت بابا جون، قراره یه مامان ناراحت داشته باشم"؟!

3. پسرک 4 ساله من رفته یه جا کلیدی که تصویر شخصیت هم‌نام خودش هست رو خریده و می‌گه "هروقت بهش نگاه می‌کنم احساس گرما می‌کنم"...

 

خانم الفــ

روز خاکسپاری بود... نشسته بودم به تماشای رفت‌وآمدها...چشمانم از شدت گریه میسوخت و حس میکردم دیگر اشکی برای ریختن ندارم... پسرم با نوه‌های عموها و عمه‌ها بازی می‌کرد...همه‌چیز و همه‌کس سر جای خودش بود الا بابا...دختر عمه کنارم نشست، سعی کرد حرفی بزند که مبادا بغضی اشک نشده باقی مانده باشد؛ تا سبک و آرام شوم! گفت "یاد دایی بخیر! همیشه توی جمع، می‌رفتی سمت دایی، با ذوق نگاهت می‌کرد، سربه سرت می‌ذاشت و از جیبش لیمو یا بادامی بهت می‌داد و با خنده برمی‌گشتی پیش بقیه".... به جای اشک فکر می‌کردم که کاش ذوق کردن‌هایش ادامه داشته باشه...

استاد میم تماس می‌گیرد...تسلیت می‌گوید..از اوضاع و روند کارها می‌پرسد و می‌گوید "به تکامل برزخی پدرت کمک کن...با درس خوندن به ساختن و تکامل روحی پدرت کمک کن..."*... آبی می‌شود بر آتش حسرت‌ و دلتنگی و غم...انگار می‌شود هنوز برای بابا کاری انجام بدهم..انگار می‌توانم کاری کنم که دوباره ذوق کند...خداحافظی می‌کنیم...دوباره یک دل سیر گریه می‌کنم..بی‌صدا و کنج خلوتی.... تلقین که خوانده می‌شود با بابا عهد می‌بندم که کم نیارم...همان که خودش خواست و همیشه می‌خواست... گفنه بود "فردا صبح برات سیم سیار می‌کشم تا بالای تخت حیاط، مطالعه می‌کنی چشمات اذیت نشن"..خوابید و صبح، بدون او شروع شد....

 

حواشی:

* بر طبق مبانی جناب صدرا، علم، روح اخروی ما رو می‌سازه و عمل، بدن اخرویمون رو... اگر کسی قابلیت داشته باشه در زمان حیاتش (مثلاً مانع درس خواندن شما نشده باشد) بعد از مرگش درس خوندن شما و به نیت اون شخص، می‌تونه باعث تکامل روح برزخی ایشون بشه..همونطور که قرآن خوندن و نذر کردن و خیرات دادن به نیت متوفی، باعث تکامل بدن برزخی اون شخص میشه.... 

 

1. سید عزیزمون رو که از دست دادیم و غمی با غم دیگری تازه‌تر و جگرسوزتر شد، حضرت آقا در دیداری، از بُعد دیگه‌ای به قضیه علم نگاه کردند و تاکید بر خیزش علمی داشتند... و اون رو یک نوع جهاد معرفی کردند... 

 

2. هنوز شیرازم و بین روستای پدری و شیراز، در رفت‌وآمد...شاید با این شیراز جدید و سخت و غم‌انگیز به صلح برسم...

 

 

العلم سلطان من وجده صالَ به و من لم یجده صیل علیه...

خانم الفــ

همیشه وقتی می‌آمدیم اینجا-خانه پدری‌ات- این موقع‌ها بی‌خواب می‌شدم، می‌آمدم توی حیاط و تو قبل از من آنجا نشسته بودی...‌خرما می‌خوردی و یکی هم به من می‌دادی... می‌گفتم چقدر اینجا بوی بهشت می‌دهد..چقدر حال روحم خوب‌ست... حرف می‌زدیم و می‌گفتی"داغ پدر و مادر چیه که همیشه تازه‌ست؟"... شروع می‌کردی به قرآن خواندن برای پدر و مادرت...

 

بابا، امشب هم بی‌خواب شدم...همان‌ جای همیشگیمان نشسته‌م...بی تو...به تکه‌ای از وجودم فکر می‌کنم که برای همیشه خاموش شد...یک جای عجیبی از قلبم می‌سوزد..به آخرین حرفی که بهم زدی فکر میکنم...گفتی ؛ "کم نیار"...کم نمیارم بابا ولی بدون وجود با برکت تو.... 

ان‌شالله دیدار ما باشد، روزی نزدیک، گعده زده کنار خیمه‌ی اماممان...

چقدر خانه پدری‌ت، بدون تو.... آه...

 

توان نوشتن ندارم...

برای دل من ...برای تعالی روح بابا...برای ...آه...

خانم الفــ

زنگ می‌زنم به استاد عزیز سال‌های نه‌چندان دور برای مشورت درباره توده‌ی خوش‌خیمی که توی جواب آزمایش‌های بابا چشمک می‌زند! میپرسند "کجایی؟" و بدون اینکه منتظر جوابم بشوند میگوند" یه‌سر بیا اینجا"... "اینجا"یی که تا سال ۹۷ زیاد رفت‌و‌آمد داشتم...

پسرک را می‌سپرم به برادرم و مسیر بیمارستان نمازی تا فلکه ستاد را به یاد روزهای سخت دور، پیاده می‌روم...به دانشکده مهندسی که می‌رسم، بغض چنگ می‌اندازد بیخ گلویم...چه روزهایی که سنگینی کیف و کتاب و لپ‌تاپ رو به امید رسیدن به آرزوی همیشگی‌م تحمل می‌کردم و گوشی به‌دست با همسرم از آینده ترسناک و مبهم پیش‌رو حرف می‌زدم...

چقدر همیشه، همه‌چیز سخت بوده... 

می‌رسم خدمت استادم.. بغض لعنتی ول‌کن نیست... با احتیاط کلمات را میریزم بیرون که مبادا بغضم سر باز کند. از چی ناراحتم؟ بخاطر آزمایشی که جزئیاتش را از بَرم؟ بخاطر سختی همه‌ی سالهای عمرم و اینکه هنوز جایی نیستم که انتظارش را داشتم؟ بخاطر خستگی؟...استاد می‌فهمد، مثل همیشه.. دمنوش معروفش را تعارف می‌کند و خودش شروع می‌کند به حرف زدن...

جایی میانه‌ی کلام، می‌پرسد "کجای کاری؟ چه می‌کنی‌؟ دقیق بگو"... توضیح می‌دهمکه" مشغول جمع‌وجور کردن خودمم! روحیه‌م...." با لحن خیلی جدی می‌گوید" از آخرین باری که گفتی دارم سعی میکنم خودمو از زمین بلند کنم، دو سال گذشته! یادته؟"... سرم را پایین می‌اندازم... بغض لعنتی... ضربه آخر را می‌زند "مگه نگفتی کاری می‌کنم که کسی از سرطان نمی‌ره؟ کردی؟ یا پیِ بازیِ خودتی؟ پدرت الان می‌تونست خونه باشه! هرکی مث تو بخواد کم‌کاری کنه، می‌شه همین...پدرت..." حرفش را ادامه نداد...کمی مهربان‌تر شد؛"دختر خوب! دنیا به کام کی بوده تا حالا که به کام تو باشه؟.." تمام زورم را جمع کردم‌ توی گلو، و با صدای خفه‌ای گفتم" ولی هنوز تسلیم نشدم..."

 

حواشی:

1.از همه‌ی جزئیات خیابون زند، دانشکده پزشکی، بیمارستان نمازی، فلکه ستاد، حتی زبانکده‌ی پشت دانشکده، خجالت می‌کشیدم! انگار بهشون بدهکارم...برگشتنی، توی شلوغی شهر، راهم را دورتر کردم... چهارراه مشیر، خیابون داریوش..عجیبه...حتی از جیگرکی مشیر، پاتوق بچگیام هم خجالت می‌کشیدم... 

 

2. کجا بغضم ترکید؟ وقتی معلم ادبیات سوم راهنماییم که خیلی دوستش داشتم و خیلی با هم حرف می‌زدیم، منو دید و شناخت... روایت دیدارمون رو می‌نویسم ان‌شالله...

خانم الفــ

تا می‌دید یکی بیش از حد نگران بچه‌هایش‌ست می‌گفت "نگران نباش! مادر، دایه‌ست...نگه‌دار بچه‌ها کس دیگری‌ست"...

 

خلاصه اینکه حدّ و حدود خودمان و بقیه را بدانیم. خیلی زندگی راحت‌ترست...

 

 

خانم الفــ

بابا گفت، "می‌ریم به آقا (پدربزرگ پدری) سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  شاید شنیدن این جمله را دوست نداشته باشید؛ ولی من همیشه عاشق درس و مدرسه بودم! با نگرانی پرسیدم "مدرسه چی؟"... و بابا مثل همیشه این مشکل را هم حل کرده بود... دقیق یادم هست که عجیب‌ترین حس‌ها را تجربه کردم؛ دلتنگی برای مدرسه، خوشحالی دیدن عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها و گیجیِ حس و حالم نسبت به آقا. اینجور وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم، "کی از همه ناراحت‌تره؟! بابا؟ چون دور بوده و فرصت مراقبت از پدرش را نداشته؟ عموها؟ چون نزدیک هستند و عادت دارن که آقا را سرحال ببینن؟ من؟ یا بقیه نوه‌ها؟

خیلی زود این فکرها را رها می‌کردم وبرنامه‌ام را توی ذهنم مرور می‌کردم؛ که قرار است کجا بمانیم و چقدر بازی کنیم و....

 

-------------------------------------------------------------------

تلفنی با مامان حرف می‌زدم. تلفن را قطع کردم به پسرم گفتم"می‌ریم شیراز، به باباجون سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  دونه‌دونه کارها را کنسل کردم، توی ذهنم سریع دودو تا چهارتا کردم و اسم دو کتاب و یک جزوه را نوشتم تا یادم باشد با خودم ببرم. توی سایت‌ها دنبال بلیط می‌گردم...و از خودم می‌پرسم،"کی از همه ناراحت‌تره؟ من؟ هم دورم از بابا و هم با حقیقت "و من نعمره ننکسه فی الخلق" روبرو شده‌ام و عادت دارم بابا را هرجوری ببینم جز توی بیمارستان؟ همسرم که به سختی کارهایش را تعطیل کرد و گفت "منم میام.."؟ یا پسرم؟ که می‌پرسد"، پس قرارم با دوستام چی می‌شه؟ باباجون می‌تونه باهام فوتبال بازی کنه؟"

 

حاشیه:

آدم‌ها به اندازه داراییشان(مادی و معنوی)، توی حوادث و اتفاقات دلشان قرص و محکم‌ست. به دارایی سال‌های عمرم فکر می‌کنم. چقدر دارم؟چی دارم؟ که محکم و دل‌قرص باشم؟

دستنوشته‌های انسان کامل را مرتب می‌کنم، کتاب "انسان کامل" جناب ابن عربی را به لیست کتاب‌های سفرم اضافه می‌کنم. اشکم می‌چکد روی نوشته‌ها...دست می‌کشم، کلمه "ابا" از "اباعبدالله" کمرنگ می‌شود... انگار که "سَر" ش افتاده باشد... سر امام... مقام وحدت و جلال... غیب و مکنون...

 

پری رو تاب مستوری ندارد... هر طرف که ذهن برود، اول و آخر شمایید... به استقبال دو دمه ذوالفقارتان می‌آیم...بکُشید و زنده کنید، کسی اینجا دلش برای اصل خودش تنگ شده...

 

پسرم می‌پرسد "مامان ناراحتی؟"... ناراحتم، ولی دلم قرص‌ست، دستنوشته‌ها را بغل می‌کنم، نفس می‌کشم، دعا می‌کنم حال بابا خوب شود، بلیط می‌گیرم و می‌روم که شام آماده کنم...

خانم الفــ

بعد از نزدیک به چهل سال زندگی، بالا و پایین‌های سخت و نفس‌گیر، چالش‌های خیلی خیلی عجیب زندگی، و شب‌هایی که دوست نداشتم به صبح برسد، اشک‌های زیاد، تضرع و التماس به حضرت ربُ که "لطفاً اجازه بده کمی نفس بکشم!" و امتحان کردن راه‌های زیاد و جسورانه‌ای برای داشتن حال خوب، به جرأت می‌توانم بگویم که خواندن و تأمل در مسئله انسان کامل یکی از بهترین و سریع‌ترین و تضمینی‌ترین راه‌های دوام آوردن و حال خوب‌ و گذران زندگی دنیا به سلامت‌ست...

لطفاً بخوانید و جستجو کنید و مطمئن باشید که خدا دهان باز را بی‌روزی نمی‌گذارد... از شهید مطهری شروع کنید و آقای طاهرزاده، بعد با فرمایشات جناب صدرا مست شوید و در دنیای جناب محی‌الدین عربی بمیرید... یکهو از جایی که نمی‌دانید، از استادی که نمی‌شناسید صوتی به دستتان می‌رسد که شبیه دیوانه‌ها می‌شوید، خدا را چه دیدید، شاید مرُدید/مُردیمو من قتلته فعلیّ دیته! انتهای این راه مردن ست...انسان کامل شما را در خودش متوقف نمی‌کند... .

 

 

* به مثل گفته ام این را و اگرنه کرم او/ نکشد هیچ کسی را و زکشتن برهاند

 

 

حاشیه:

پسرک از هرکسی ناراحت می‌شود می‌پرسد" اصلاً خدا چرا فلانی را آفریده؟" و تا شب چندین دلیل می‌آورد تا خلقت فلانی را توجیه کند! تا دوباره بتواند با هم‌بازیش بازی کند! و ناخودآگاه یکی‌یکی صفات خوب را پشت هم ردیف می‌کند، انگار می‌داند از ذات حضرت حق جز خیر صادر نمی‌شود! 

گاهی از خودم خسته می‌شوم، ناامید می‌شوم، بچه می‌شوم، می‌پرسم "اصلاً خدا چرا منو آفرید؟" و به خودم یادآوری می‌کنم که از خیر محض جز خیر صادر نمی‌شود!...

خانم الفــ

mail پارسال برای اولین‌بار رفتم دندان‌پزشکی. دندانی که به ظاهر سالم بود ولی از درون پوسیده بود... تمام مدت عصب‌کشی غصه دندانم را خوردم...شبیه یک عزیز دم احتضار باهاش خداحافظی کرذم... ازش تشکر کردم بابت سال‌ها زحمتش... توی ذهنم این بیت از رودکی که پیچید، اشکهام می‌ریخت...

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود...

چقدر بدن محترم و عزیزه...

 

 

mailصدای زیبا برای من از اولین انگیزه‌های دیدن فیلم‌های دوبله و شنیدن موسیقی بود... اوایل وقتی صدای مرحوم ایرج ناظریان را توی فیلمی می‌شنیدم، بقیه فیلم برایم مهم نبود، سرمشق‌های خط را می‌نوشتم، و صدای استاد را انگار که موسیقی باشد، گوش می‌دادم...

 

ترکیب دستگاه شور، ویولون استاد بدیعی بزرگ با پس‌زمینه‌ای از پیانوی جواد خان معروفی و اشعار فرهنگ شیرازی یا حافظ جان، و صدای فوق جادویی استاد گلپا، می‌تواند یک انسان صاحب دل را بین عوالم جابه‌جا کند! با خاموش شدن هر کدام از این صداها، روزها روحم خمود بود... مرحوم گلپا که آبان 402 فوت کرد، خودم را رساندم بهشت زهرا...بین بغض و گریه مردم، داشتم فکر می‌کردم یکی از راه‌های کنده شدن! از عالم ماده را از دست دادیم...انگار که دری بسته شده باشد، فیضی قطع شده باشد، جمالی جلال شده باشد! سینه‌ام تنگ شده بود...و زیر نگاه متعجب آدم‌هایی که سال‌ها مجبور بودند بین مذهب و موسیقی فاخر یکی را انتخاب کنند، اجازه دادم اشک‌هایم راحت جاری شوند...

 

 

mailیکی از غصه‌های من این‌ست که سال‌های سال، بزرگانی را کنار گذاشتیم یا تخریب کردیم - به خصوص بزرگان ادبیات و هنر- که تا وقتی به بدترش دچار نشدیم، قدر ندانستیم... اوایل دوران لیسانس وقتی از فردوسی حرف می‌زدیم، می‌گفتند "ملغمه‌ای از دین و کفر شدی!" ...همیشه برایم سوال بود که چرا یا اسلام یا فردوسی!!

 

سال‌های دور کتابی از آقای معتضد درباره زندگینامه فردوسی بین بساط یک دست‌فروش پیدا کردم...خواندم و خواندم و به اندازه همه عمر زیسته‌ام اشک ریختم! غم غربت و بزرگی مردی که به‌نظرم یکی از بزرگترین شیعه‌های تاریخ‌ست، برایم قابل هضم نبود.. با این‌حال سال‌ها علاقه‌ام به این مرد را پنهان کردم! 

دو سال پیش که پسرم دوساله شد و کمی فلسفه و حکمت خوانده بودم، از داستان‌های حکمی شاهنامه عزیز، برای انتقال مفاهیم اخلاقی استفاده کردم... عصبانی که می‌شد، می‌گفتم اژدهای خان سوم بیرون آمد، پسرک می‌خندید و با شمشیرش دم خیالی اژدها را قطع می‌کرد و عصبانیتش تمام می‌شد...نمی‌دانم...شاید می‌خواستم کمی از دینم را به حکیم بزرگ ادا کنم!

 

همان روزها دوست عزیزی صوتی فرستاد از کلاس شاهنامه‌خوانی در یکی از شهرها که استادی فلسفه‌خوانده و حکیم و حوزوی کلاسش را اینطور شروع کرد که؛ "به قول مرحوم علامه حسن‌زاده، شاهنامه یکی از بزرگترین کتابهای معارف شیعی‌ست...فردوسی حکیم بزرگی بوده؛ عارف بوده و و ...." و من باز گریه کردم...دست خودم نیست، شبیه آدمی هستم که بعد از سال‌های طولانی در خانه‌ی غبارگرفته اجدادیش، قاب عکسی خیلی قدیمی را از طاقچه برمی‌دارد، دستمال می‌کشد و اشک‌هایش سر می‌خورد روی گونه‌هایش...

 

 

 

حاشیه:

الان که این متن را می‌نویسم، دندان هفتم فک پایینم سمت راست، کمی درد می‌کند...گلپای معرکه با صدای جادوییش می‌خواند "از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر/ کو دلی تا بسپارم به دل‌آرام دگر"...پسرم دارد برای پسر عمویش خان محبوبش را تعریف می‌کند و معتقدست که اژدهای خان سوم از دیوان بوده چون جادوگری بلد ست و هر بار که می‌خواهد داستان جدید بگوید می‌خواند" به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد"... و من دارم آماده می‌شوم برای خواندن جلسه 356 حکمت متعالیه.... بهشت مگر غیر از این‌ست؟!

خانم الفــ

از این بحث‌های بین مادر و پسری بینمون اتفاق افتاد. بعد از چند دقیقه بغلش کردم و پرسیدم "اگه یه پاک‌کن داشتی کدوم رفتار منو پاک می‌کردی"؟ یکم مکث کرد و گفت "خودت رو"!

خندیدیم. آشتی کردیم. از اون روز خودم را می‌گذارم جای همسرم، مادرش، خواهر و برادرش، و هرکسی که با من در ارتباط ست و همین سؤال را می‌پرسم... جواب‌ها قابل تأمل‌اند!

خانم الفــ
ml>