بازتابِ نفسِ صبحدمان

زنگ می‌زنم به استاد عزیز سال‌های نه‌چندان دور برای مشورت درباره توده‌ی خوش‌خیمی که توی جواب آزمایش‌های بابا چشمک می‌زند! میپرسند "کجایی؟" و بدون اینکه منتظر جوابم بشوند میگوند" یه‌سر بیا اینجا"... "اینجا"یی که تا سال ۹۷ زیاد رفت‌و‌آمد داشتم...

پسرک را می‌سپرم به برادرم و مسیر بیمارستان نمازی تا فلکه ستاد را به یاد روزهای سخت دور، پیاده می‌روم...به دانشکده مهندسی که می‌رسم، بغض چنگ می‌اندازد بیخ گلویم...چه روزهایی که سنگینی کیف و کتاب و لپ‌تاپ رو به امید رسیدن به آرزوی همیشگی‌م تحمل می‌کردم و گوشی به‌دست با همسرم از آینده ترسناک و مبهم پیش‌رو حرف می‌زدم...

چقدر همیشه، همه‌چیز سخت بوده... 

می‌رسم خدمت استادم.. بغض لعنتی ول‌کن نیست... با احتیاط کلمات را میریزم بیرون که مبادا بغضم سر باز کند. از چی ناراحتم؟ بخاطر آزمایشی که جزئیاتش را از بَرم؟ بخاطر سختی همه‌ی سالهای عمرم و اینکه هنوز جایی نیستم که انتظارش را داشتم؟ بخاطر خستگی؟...استاد می‌فهمد، مثل همیشه.. دمنوش معروفش را تعارف می‌کند و خودش شروع می‌کند به حرف زدن...

جایی میانه‌ی کلام، می‌پرسد "کجای کاری؟ چه می‌کنی‌؟ دقیق بگو"... توضیح می‌دهمکه" مشغول جمع‌وجور کردن خودمم! روحیه‌م...." با لحن خیلی جدی می‌گوید" از آخرین باری که گفتی دارم سعی میکنم خودمو از زمین بلند کنم، دو سال گذشته! یادته؟"... سرم را پایین می‌اندازم... بغض لعنتی... ضربه آخر را می‌زند "مگه نگفتی کاری می‌کنم که کسی از سرطان نمی‌ره؟ کردی؟ یا پیِ بازیِ خودتی؟ پدرت الان می‌تونست خونه باشه! هرکی مث تو بخواد کم‌کاری کنه، می‌شه همین...پدرت..." حرفش را ادامه نداد...کمی مهربان‌تر شد؛"دختر خوب! دنیا به کام کی بوده تا حالا که به کام تو باشه؟.." تمام زورم را جمع کردم‌ توی گلو، و با صدای خفه‌ای گفتم" ولی هنوز تسلیم نشدم..."

 

حواشی:

1.از همه‌ی جزئیات خیابون زند، دانشکده پزشکی، بیمارستان نمازی، فلکه ستاد، حتی زبانکده‌ی پشت دانشکده، خجالت می‌کشیدم! انگار بهشون بدهکارم...برگشتنی، توی شلوغی شهر، راهم را دورتر کردم... چهارراه مشیر، خیابون داریوش..عجیبه...حتی از جیگرکی مشیر، پاتوق بچگیام هم خجالت می‌کشیدم... 

 

2. کجا بغضم ترکید؟ وقتی معلم ادبیات سوم راهنماییم که خیلی دوستش داشتم و خیلی با هم حرف می‌زدیم، منو دید و شناخت... روایت دیدارمون رو می‌نویسم ان‌شالله...

خانم الفــ

تا می‌دید یکی بیش از حد نگران بچه‌هایش‌ست می‌گفت "نگران نباش! مادر، دایه‌ست...نگه‌دار بچه‌ها کس دیگری‌ست"...

 

خلاصه اینکه حدّ و حدود خودمان و بقیه را بدانیم. خیلی زندگی راحت‌ترست...

 

 

خانم الفــ

بابا گفت، "می‌ریم به آقا (پدربزرگ پدری) سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  شاید شنیدن این جمله را دوست نداشته باشید؛ ولی من همیشه عاشق درس و مدرسه بودم! با نگرانی پرسیدم "مدرسه چی؟"... و بابا مثل همیشه این مشکل را هم حل کرده بود... دقیق یادم هست که عجیب‌ترین حس‌ها را تجربه کردم؛ دلتنگی برای مدرسه، خوشحالی دیدن عموزاده‌ها و عمه‌زاده‌ها و گیجیِ حس و حالم نسبت به آقا. اینجور وقت‌ها از خودم می‌پرسیدم، "کی از همه ناراحت‌تره؟! بابا؟ چون دور بوده و فرصت مراقبت از پدرش را نداشته؟ عموها؟ چون نزدیک هستند و عادت دارن که آقا را سرحال ببینن؟ من؟ یا بقیه نوه‌ها؟

خیلی زود این فکرها را رها می‌کردم وبرنامه‌ام را توی ذهنم مرور می‌کردم؛ که قرار است کجا بمانیم و چقدر بازی کنیم و....

 

-------------------------------------------------------------------

تلفنی با مامان حرف می‌زدم. تلفن را قطع کردم به پسرم گفتم"می‌ریم شیراز، به باباجون سر بزنیم، حالش خوب نیست"...  دونه‌دونه کارها را کنسل کردم، توی ذهنم سریع دودو تا چهارتا کردم و اسم دو کتاب و یک جزوه را نوشتم تا یادم باشد با خودم ببرم. توی سایت‌ها دنبال بلیط می‌گردم...و از خودم می‌پرسم،"کی از همه ناراحت‌تره؟ من؟ هم دورم از بابا و هم با حقیقت "و من نعمره ننکسه فی الخلق" روبرو شده‌ام و عادت دارم بابا را هرجوری ببینم جز توی بیمارستان؟ همسرم که به سختی کارهایش را تعطیل کرد و گفت "منم میام.."؟ یا پسرم؟ که می‌پرسد"، پس قرارم با دوستام چی می‌شه؟ باباجون می‌تونه باهام فوتبال بازی کنه؟"

 

حاشیه:

آدم‌ها به اندازه داراییشان(مادی و معنوی)، توی حوادث و اتفاقات دلشان قرص و محکم‌ست. به دارایی سال‌های عمرم فکر می‌کنم. چقدر دارم؟چی دارم؟ که محکم و دل‌قرص باشم؟

دستنوشته‌های انسان کامل را مرتب می‌کنم، کتاب "انسان کامل" جناب ابن عربی را به لیست کتاب‌های سفرم اضافه می‌کنم. اشکم می‌چکد روی نوشته‌ها...دست می‌کشم، کلمه "ابا" از "اباعبدالله" کمرنگ می‌شود... انگار که "سَر" ش افتاده باشد... سر امام... مقام وحدت و جلال... غیب و مکنون...

 

پری رو تاب مستوری ندارد... هر طرف که ذهن برود، اول و آخر شمایید... به استقبال دو دمه ذوالفقارتان می‌آیم...بکُشید و زنده کنید، کسی اینجا دلش برای اصل خودش تنگ شده...

 

پسرم می‌پرسد "مامان ناراحتی؟"... ناراحتم، ولی دلم قرص‌ست، دستنوشته‌ها را بغل می‌کنم، نفس می‌کشم، دعا می‌کنم حال بابا خوب شود، بلیط می‌گیرم و می‌روم که شام آماده کنم...

خانم الفــ

بعد از نزدیک به چهل سال زندگی، بالا و پایین‌های سخت و نفس‌گیر، چالش‌های خیلی خیلی عجیب زندگی، و شب‌هایی که دوست نداشتم به صبح برسد، اشک‌های زیاد، تضرع و التماس به حضرت ربُ که "لطفاً اجازه بده کمی نفس بکشم!" و امتحان کردن راه‌های زیاد و جسورانه‌ای برای داشتن حال خوب، به جرأت می‌توانم بگویم که خواندن و تأمل در مسئله انسان کامل یکی از بهترین و سریع‌ترین و تضمینی‌ترین راه‌های دوام آوردن و حال خوب‌ و گذران زندگی دنیا به سلامت‌ست...

لطفاً بخوانید و جستجو کنید و مطمئن باشید که خدا دهان باز را بی‌روزی نمی‌گذارد... از شهید مطهری شروع کنید و آقای طاهرزاده، بعد با فرمایشات جناب صدرا مست شوید و در دنیای جناب محی‌الدین عربی بمیرید... یکهو از جایی که نمی‌دانید، از استادی که نمی‌شناسید صوتی به دستتان می‌رسد که شبیه دیوانه‌ها می‌شوید، خدا را چه دیدید، شاید مرُدید/مُردیمو من قتلته فعلیّ دیته! انتهای این راه مردن ست...انسان کامل شما را در خودش متوقف نمی‌کند... .

 

 

* به مثل گفته ام این را و اگرنه کرم او/ نکشد هیچ کسی را و زکشتن برهاند

 

 

حاشیه:

پسرک از هرکسی ناراحت می‌شود می‌پرسد" اصلاً خدا چرا فلانی را آفریده؟" و تا شب چندین دلیل می‌آورد تا خلقت فلانی را توجیه کند! تا دوباره بتواند با هم‌بازیش بازی کند! و ناخودآگاه یکی‌یکی صفات خوب را پشت هم ردیف می‌کند، انگار می‌داند از ذات حضرت حق جز خیر صادر نمی‌شود! 

گاهی از خودم خسته می‌شوم، ناامید می‌شوم، بچه می‌شوم، می‌پرسم "اصلاً خدا چرا منو آفرید؟" و به خودم یادآوری می‌کنم که از خیر محض جز خیر صادر نمی‌شود!...

خانم الفــ

mail پارسال برای اولین‌بار رفتم دندان‌پزشکی. دندانی که به ظاهر سالم بود ولی از درون پوسیده بود... تمام مدت عصب‌کشی غصه دندانم را خوردم...شبیه یک عزیز دم احتضار باهاش خداحافظی کرذم... ازش تشکر کردم بابت سال‌ها زحمتش... توی ذهنم این بیت از رودکی که پیچید، اشکهام می‌ریخت...

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود

نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود...

چقدر بدن محترم و عزیزه...

 

 

mailصدای زیبا برای من از اولین انگیزه‌های دیدن فیلم‌های دوبله و شنیدن موسیقی بود... اوایل وقتی صدای مرحوم ایرج ناظریان را توی فیلمی می‌شنیدم، بقیه فیلم برایم مهم نبود، سرمشق‌های خط را می‌نوشتم، و صدای استاد را انگار که موسیقی باشد، گوش می‌دادم...

 

ترکیب دستگاه شور، ویولون استاد بدیعی بزرگ با پس‌زمینه‌ای از پیانوی جواد خان معروفی و اشعار فرهنگ شیرازی یا حافظ جان، و صدای فوق جادویی استاد گلپا، می‌تواند یک انسان صاحب دل را بین عوالم جابه‌جا کند! با خاموش شدن هر کدام از این صداها، روزها روحم خمود بود... مرحوم گلپا که آبان 402 فوت کرد، خودم را رساندم بهشت زهرا...بین بغض و گریه مردم، داشتم فکر می‌کردم یکی از راه‌های کنده شدن! از عالم ماده را از دست دادیم...انگار که دری بسته شده باشد، فیضی قطع شده باشد، جمالی جلال شده باشد! سینه‌ام تنگ شده بود...و زیر نگاه متعجب آدم‌هایی که سال‌ها مجبور بودند بین مذهب و موسیقی فاخر یکی را انتخاب کنند، اجازه دادم اشک‌هایم راحت جاری شوند...

 

 

mailیکی از غصه‌های من این‌ست که سال‌های سال، بزرگانی را کنار گذاشتیم یا تخریب کردیم - به خصوص بزرگان ادبیات و هنر- که تا وقتی به بدترش دچار نشدیم، قدر ندانستیم... اوایل دوران لیسانس وقتی از فردوسی حرف می‌زدیم، می‌گفتند "ملغمه‌ای از دین و کفر شدی!" ...همیشه برایم سوال بود که چرا یا اسلام یا فردوسی!!

 

سال‌های دور کتابی از آقای معتضد درباره زندگینامه فردوسی بین بساط یک دست‌فروش پیدا کردم...خواندم و خواندم و به اندازه همه عمر زیسته‌ام اشک ریختم! غم غربت و بزرگی مردی که به‌نظرم یکی از بزرگترین شیعه‌های تاریخ‌ست، برایم قابل هضم نبود.. با این‌حال سال‌ها علاقه‌ام به این مرد را پنهان کردم! 

دو سال پیش که پسرم دوساله شد و کمی فلسفه و حکمت خوانده بودم، از داستان‌های حکمی شاهنامه عزیز، برای انتقال مفاهیم اخلاقی استفاده کردم... عصبانی که می‌شد، می‌گفتم اژدهای خان سوم بیرون آمد، پسرک می‌خندید و با شمشیرش دم خیالی اژدها را قطع می‌کرد و عصبانیتش تمام می‌شد...نمی‌دانم...شاید می‌خواستم کمی از دینم را به حکیم بزرگ ادا کنم!

 

همان روزها دوست عزیزی صوتی فرستاد از کلاس شاهنامه‌خوانی در یکی از شهرها که استادی فلسفه‌خوانده و حکیم و حوزوی کلاسش را اینطور شروع کرد که؛ "به قول مرحوم علامه حسن‌زاده، شاهنامه یکی از بزرگترین کتابهای معارف شیعی‌ست...فردوسی حکیم بزرگی بوده؛ عارف بوده و و ...." و من باز گریه کردم...دست خودم نیست، شبیه آدمی هستم که بعد از سال‌های طولانی در خانه‌ی غبارگرفته اجدادیش، قاب عکسی خیلی قدیمی را از طاقچه برمی‌دارد، دستمال می‌کشد و اشک‌هایش سر می‌خورد روی گونه‌هایش...

 

 

 

حاشیه:

الان که این متن را می‌نویسم، دندان هفتم فک پایینم سمت راست، کمی درد می‌کند...گلپای معرکه با صدای جادوییش می‌خواند "از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر/ کو دلی تا بسپارم به دل‌آرام دگر"...پسرم دارد برای پسر عمویش خان محبوبش را تعریف می‌کند و معتقدست که اژدهای خان سوم از دیوان بوده چون جادوگری بلد ست و هر بار که می‌خواهد داستان جدید بگوید می‌خواند" به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد"... و من دارم آماده می‌شوم برای خواندن جلسه 356 حکمت متعالیه.... بهشت مگر غیر از این‌ست؟!

خانم الفــ

از این بحث‌های بین مادر و پسری بینمون اتفاق افتاد. بعد از چند دقیقه بغلش کردم و پرسیدم "اگه یه پاک‌کن داشتی کدوم رفتار منو پاک می‌کردی"؟ یکم مکث کرد و گفت "خودت رو"!

خندیدیم. آشتی کردیم. از اون روز خودم را می‌گذارم جای همسرم، مادرش، خواهر و برادرش، و هرکسی که با من در ارتباط ست و همین سؤال را می‌پرسم... جواب‌ها قابل تأمل‌اند!

خانم الفــ

وقتی تصویر مادری را می‌بینم که با نوزادش آمده سر جلسه کنکور یا در حال شیر دادن به نوزادش در جلسه‌ای حاضر شده، بیشتر از آنکه تصویر زنی قوی را ببینم، تصویر زنی تنها در ذهنم تداعی می‌شود.

 

حاشیه:

 و من این روزها دارم روی موضوع زن، زندگی، آزادی! از دیدگاه جناب صدرا و محی‌الدین عربی و شهید مطهری کار می‌کنم...و به اندازه همه دنیا غمگینم...

خانم الفــ

به لحاظ بحث‌های سرّالقدری، شدت خباثت رژیم صهیونیستی، نشان از سقوط و نابودی اوست...

 

 

حاشیه:

بعد از چند سال، حس می‌کنم دوباره زنده شدم. شبیه دخترهای نوجوان برنامه می‌ریزم و حرکت می‌کنم...

خانم الفــ

در درس تفسیری، می‌فرمودند:

مادری که یک لقمه در دهان بچه‌اش می‌ذاره، محمود خداست، برای همین واسطه این کار شده. اگر نق نزد و درست انجام داد،خداوند او را به مراتب و ظهورات دیگری از وساطت در خلق می‌رساند، وساطت چیزهایی ورای شکم فرزندش.

 

حواشی:

1. می‌دانیم ارزش هر کار کوچک و بزرگی می‌تواند از عرش باشد تا فرش ولی گاهی در روزمره‌ها فراموش می‌کنیم، تا جایی که خودمان و کارهایمان را بی‌ارزش می‌بینیم... 

 

2. این متن را در حالی مرور می‌کنم که سفره‌ی کوچک افطاری را بین صندلی‌هایی که وسط هال چیده شده‌اند و ما موظفیم فقط بین این صندلی‌ها بنشینیم چون حکم کشتی را دارند و بقیه فضاها آب‌ست؛ پهن کرده‌ام، و باید پسرک را بدون اینکه لازم باشد هی تذکر بدهم "بخور"، یا خودم در این روند مستقیماً دخالتی داشته باشم، سیر کنم! 

خانم الفــ

ماگی که دوستش داشتم از دستش افتاد و شکست؛ با اینکه خیلی تذکر داده بودم که مراقب باشد. وقتی شکست، ترسید، گفت ببخشید. بغلش کردم و گفتم "تو خیلی برام بیشتر از اون ماگ ارزش داری. فدای سرت".. آرام شد، جارو را آورد و با کمک هم شکسته‌ها را تا سطل آشغال مشایعت کردیم!

پرسید "چرا شکست؟" گفتم ، چون شکستنی بود....

 

حاشیه؛

تسلیم! یقین دارم تمام شئوناتی که برای خودم ساخته بودم و تمام وهم‌هایی که ساخته بودم، شکستنی بودند و "تو" به قول خانم آرین، زدی زیر سفره‌ای که همه شکستنی‌های من توش بود، همه را شکستی...همه را... عزیزترین دارایی‌م را... حالا، لطفاً بغلم کن و بگو که همه شکستنی بودند، بگذار از دهان خودت بشنوم...لطفاً بگو که دوستم داری و برایت مهم هستم..من هم قول می‌دهم با تمام خرده‌شیشه‌ها خداحافظی کنم، و خودم را برایت لوس کنم و بگویم" قبول! حالا خودت برایم از نو بساز...خودِ خودت"...

 

 

خانم الفــ
ml>