بازتابِ نفسِ صبحدمان

 گفتم "رفیق من! موهات کی اینقدر سفید شد؟"

 

18 سال عاشقی کردیم... چقدر سخت عاشقی کردیم! چقدر سختتر عاشق ماندیم! چقدر فداکاری کردیم، چقدر گذشت کردیم...چقدر بحث کردیم تا زیر یک سقف با هم مچ شدیم! چه مشکلات عجیبی پشت سر گذاشتیم... تو را نمی‌دانم! اما هنوز هم باور و ایمان قلبی دارم که تو بهترین و رفیق‌ترین شوهر دنیا برای منی...

 

می‌نویسم تا یادم باشد این کلمات را وقتی نوشتم که توی بدترین! رابطه ممکن با توام! که از هم دور شدیم، که دل هم را شکستیم ولی هنوز محرمانه‌ترین حرف‌ها را به‌هم می‌زنیم، هنوز رفاقت می‌کنیم برای هم... هنوز به هم کمک می‌کنیم که بندگی کنیم...

 

18 سال‌ست که همیشه چیزی توی کیفت برای خوشحال کردنم داری. و هنوز جمله معروف "چشمات رو ببند، دستتو بیار جلو" را هر روز می‌گویی. مثل همین دیروز که با ناراحتی خداحافظی کردیم و وقتی آمدی، شکلات محبوبم را گذاشتی کف دستم... 

 

18 سال رفاقت کردیم... و چقدر سخت بود رفیق ماندن... هنوز ازت دلخورم.. ولی هنوز عاشقانه دوستت دارم... سال‌ها بار این رابطه روی دوش تو بود و امروز با قلبی شکسته! عاشقانه کنارت ایستادم تا به مقصد برسیم... 

 

می‌دانم خسته‌ای..خیلی خسته... ولی آماده‌ام تا روی دوشم همراهیت کنم! اگر با پای خودت نمی‌توانی ، من، پایِ تو... 

 

 

حاشیه:

رفاقت، به نظرم گاهی بالاتر از رابطه همسرانه‌ست.... رفاقت (یا هرچیزی که اسمش رو بذارید) باعث می‌شه دوتا آدم‌ در دل تضادها و کثرت‌ها به توحید و وحدت برسن... همون دلیلی که خداوند براش بستر خانواده رو فراهم کرده... خیلی از منیت‌ها در دل همین رفاقت متعادل می‌شه... در دل رفاقت باعث میشه که هیچکدوم از دیگری نخواد که در برابرش تواضع کنه و ذلیل باشه، بلکه به هم کمک میکنن که در مقابل حق و وجود باری تعالی سرشون پایین باشه و تواضع داشته باشن و حرف حق وسط باشه، نه حرف من و تو! ولی انگار این رفاقت، در سایه امتحانات سخت به‌دست میاد... خیلی سخت...

راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست....  در متن زندگی مدام به فنا شدن و هیچ شدن در برابر حضرت حق می‌رسید.. در دل صحنه‌ها و کشمکش‌ها و دل شکستن‌ها و تعدیل عواطف و احساسات....

 

صحنه عجیبیه صحنه زندگی مشترک...

بعد از 18 سال، عاشقی کردن، و داشتن یک فرزند مشترک و در حال عبور از بحران هایی عجیب، هنوز توصیه می‌کنم به عشق ورزیدن و رفاقت و با هم بندگی کردن و خود رو به دردسر عاشقی انداختن!!

خانم الفــ

عادت‌ها خیلی عجیبند. تا روز آخر به آدم چسبیده‌اند...1

 

روز آخری که بابا بود، مثل همیشه قهوه‌اش را شیرینِ شیرین خورد... زیرنویس شبکه خبر را خواند... سیگاری به رسم همه سیگارهایِ بعد از شنیدن و خواندن خبرها، روشن کرد... نماز مغربش را قبل از شام خواند، شام خورد و برای صبحانه فردا، که نخورد، برنامه ریخت... مسبّحات قرآن را خواند... به عادت همیشگیش گفت که فردا فکری برای روشنایی حیاط می‌کند و خوابید...

 

لباس تنش مثل همیشه تمیز تمیز بود. توی جیب پیراهنش فندک همیشگیش بود که برای "سحر" ی که دیگر توان برخاستن نداشت، در حالیکه به تبعیت از حضرت رسول به آسمان نگاه می‌کند و آیه شریفه " ان فی خلق السموات و الارض و اختلاف..." را می‌خواند، سیگاری روشن کند...روی دستی خوابیده بود که همیشه عادت داشت.. تختش را هم رو به قبله گذاشته بود تا مثل همیشه و با چند ادله روایی و تجربی و زیستی که داشت، رو به قبله خوابیده باشد...

 

عادات مهمند... دوست دارم آخرین روز زندگی را با جزئیات و عادات درست و به‌قاعده‌ای تمام کنم...

 

حواشی:

1. حتی از این هم مهمتر... بر اساس مبانی جناب صدرا، این عادات، تا عالم مثال هم میان. مثلاً اونجا سردوراهی‌ای هستی (اختیار!) و می‌خوای انتخاب کنی مثلاً بری به قصرت یا بری پیش امامت که جایی با جماعتی گعده گرفتند... اگر اینجا مثلاً بعد از نماز نشسته باشی و بی‌عجله ذکر گفته باشی، دومی رو انتخاب می‌کنی ولی اگر در حد رفع تکلیف خونده باشی و سریع رفته باشی دنبال کار و زندگیت، اولی رو...

 

2. درباره اینکه در عوالم دیگه هم اختیار داریم یا نه و چه اختیاری داریم، باید به بحث‌های معاد و تکامل برزخی مراجعه کنید... ولی خلاصه‌ش اینه که بله داریم... انسان تا صقع ربوبی اختیار داره!

خانم الفــ

با بارگزاری عکس و صوت، توی بیان مشکل دارم. کانالی توی ایتا دست‌وپا کردم برای روزمره‌ها، کتاب‌ها، بعضی چالش‌ها و .... و ثبت روزهایی که به غایت سختند و می‌خوام بعدها به خودم یادآوری کنم که چطور مدیریت کردم و پیش رفتم...

دوست داشتید همراهم باشید؛   rochak@

خانم الفــ

قسمت سوم برنامه "اکنون" را حتماً ببینید. از صحبت‌های مهمان تا بخش فوق جذاب سفرنامه نپال احسان عبدی‌پور...

 

جایی می‌گه "بسته به اینکه طول عمرت رو بر مدار لذت روح گذرانده باشی یا لذت تن؛ فرق می‌کنه که جواب بدی آیا حاضری عمر رفته و کارها و افتخاراتت رو بدی و الان طور دیگری باشی؟!"

 

حواشی:

1. بابا سبک زندگی اش بر پایه اصالت روح بود... می‌گفت لباس رنگ روشن بپوشید، که مجبور باشید مراقب تمیزیش باشید، که هرجایی نشینید و در خوردن غذا هم آرامش داشته باشید و با ولع و عجله نخورید که لباستان کثیف شود... پشت این توصیه، فقط تمیزی لباس نبود؛ این، یعنی نفس را زیاد به حال خودش نگذارید، نفس را با مدارا، رام کنید..میگفت افسارش را ول نکنید... گاهی افسار را بکشید تا رم نکند.. وقتی لباس تمیز و مرتب داری، انگار کمی جمع و جورتر مینشینیم تا اینکه هرجایی و هرجوری لم بدیم...

 

2. آرام باش عزیز من، آرام باش

حکایت دریاست زندگی

گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی

گاهی هم فرو می‌رویم،چشم‌هایمان را می‌بندیم، همه‌جا تاریکیست

آرام باش عزیز من، آرام باش

دوباره سر از آب بیرون می‌آوریم و تلألؤ آفتاب را می‌بینیم

زیر بوته‌ای از برف

که ایندفعه، درست از جایی که تو دوست داری طالع می‌شود...

"شمس لنگرودی"

خانم الفــ

اتاق بابا را جمع‌وجور می‌کردم.

روی میز مطالعه یک جزوه بود که بابا یک کاغذ چسبانده رویش و نوشته بود "مطالعه شود"...

 

یک پیشنویس تنظیم سندی برای دادگاهِ یکی از موکلینش بود که رسیده بود به جمله " چنانچه زوج به هر یک از موارد فوق عمل ننماید...." و نیمه تمام مانده بود...

 

روی میز کنار تخت، کتاب "تحلیلی بر سوگندهای قرآن" بود که برای مطالعه مجدد آنجا بود و مارکری که بین صفحات 25 و 26، مانده بود...

 

و بین همه کتابها و جزواتش، یک مجله علوم زیستی بود که من سال 85 با خودم از دانشگاه آورده بودم و یک مقاله به اسم من چاپ شده بود و بابا با خودکار قرمز، روی جلدش نوشته بود "نگهداری شود..."

 

و من هربار که کتابی باز می‌کنم برای خواندن یا کاری را شروع می‌کنم، فکر می‌کنم شاید این آخرین کتاب یا حتی آخرین صفحه‌ای باشد که فرصت خواندنش را دارم... یا آخرین کاری باشد که قرارست تحویل بدهم... کمی سخت‌گیرانه‌ست ولی نفس بازیگوش من، به این سخت‌گیری نیاز دارد! جایی میان خاطراتم صدای بابا همیشه توی سرم می‌پیچد که می‌گفت "با 60،70 سال می‌خوایم برای ابد ذخیره کنیم و بذر بکاریم... منصفانه‌ست؟ نمی‌دونم! فقط می‌دونم که وقت طلاست.."...

 

 

حواشی:

1. بابا مثالی داشت که همیشه، جاهای مختلف ازش استفاده می‌کرد! مثال "نیمکت کلاس اول!"... مثلاً این اواخر می‌گفت؛ زندگی خیلی بالا و پایین داره، دلخوری داره، سرخوردگی داره...ولی مگه وقتی می‌خواستی بری کلاس دوم، نیمکت کلاس اولت رو گذاشتی پشتت و با خودت بُردیش؟! برای رشد، برای پیشرفت، برای حرکت، باید خیلی از بارها رو زمین بذاری تا بتونی حرکت کنی... نکنه توی زندگی زناشویی، دلخوری و مشکلات و... رو هی با خودت حمل کنی! یه جایی بذارشون زمین...سبک حرکت کن"....  وقتش رسیده که یه چیزایی رو بذارم زمین... رها کنم...

 

2. عنوان: فرمایشی از جناب صدرا که خیلی دوستش دارم...

 

 

خانم الفــ

آدم‌ها را با چی به‌یاد می‌آویم؟ آدم‌ها ما را با چی به‌یاد می‌آورند؟

 

برای من، "ماه رجب" یعنی بابا... ماهی که تمام روزهایش را روزه بود به جز روز پدر!! به اصرار ما روز پدر را روزه نمی‌گرفت تا جشن بگیریم.

 

"ماه رمضان" یعنی بابا... با حال خیلی خوشِ سحرها و افطارها و آخر شب‌هایِ دورهمی و فیلم و تنقلات... و شب‌های ماه مبارک که تنها شب‌هایی بود که اجازه داشتیم بیدار بمانیم... در اتاق بابا را باز می‌کردم، اغلب دراز کشیده بود کنار سجاده‌اش و کتاب می‌خواند و گاهی فال حافظ می‌گرفت. و دور و برش پر از خوراکی بود...

 

"دمی گوجه" یعنی بابا... جمعه‌ها، در حالیکه داشتیم جمعه ایرانی را از رادیو می‌شنیدم، دمی گوجه را با حوصله و روغن فراوان! درست می‌کرد و ما هم سفارش ته‌دیگ می‌دادیم که عجیب مزه‌ی زندگی داشت...

 

"قرآن" یعنی بابا...قبل از اذان صبح... صدای قرآن خواندن و گریه، یعنی بابا... گاهی از سر حرص، پتو را می‌کشیدم روی سرم و شاکی بودم که چرا اینقدر زود با صدای بابا بیدار شدم... و زیر پتو، با سوز صدایش، برای نمی‌دانم کدام دلتنگی، گریه می‌کردم...

 

"قوطی"‌های مرتب‌شده‌ی توی کابیت، با حوصله و دقت چیدن و مرتب کردن ادویه و حبوبات و شیشه‌های خیلی خلاقانه عسل، یعنی بابا....

 

"آیینه" یعنی بابا! همیشه می‌گفت "مرتب باش". نوجوان شلخته‌ای بودم! با آیینه زیاد میانه خوبی نداشتم...و بابا هرچه آیه و روایت بود از اصول کافی برایم خواند.. اصطلاح "مَرکب روح" را اولین بار از بابا شنیدم...احترام و مراقب از مرکب را هم ....

 

"نامه" یعنی بابا... از هرکسی دلخوری‌ای داشت، نامه می‌نوشت...مطالب مهم را نامه می‌نوشت! وقتی اسم پسرم را شنید، نامه نوشت تا نظرم را عوض کند... وقتی شکافی که بین من و همسرم ایجاد شده بود را حس کرد، نامه نوشت...

 

هروقت می‌خواهم بابا را تصور کنم، ناخودآگاه، می‌بینمش که دراز کشیده و دارد "مطالعه" می‌کند و هروقت خیلی از مطالبش ذوق زده می‌شد، سیگار می‌کشید!. "کتاب" و "بوی سیگار" یعنی بابا...

 

"ابتدای آیه 29 سوره فتح"، یعنی بابا...چون همیشه آهنگ پیشوازش بود...

 

"لوازم‌التحریر" یعنی بابا... 

 

"ادبیات" یعنی بابا... لزوم انس با ادبیات یعنی بابا...و چقدر ادبیات در نبودش، مرهم و محرم است.

 

و "چادر" یعنی بابا... که سال‌ها صبر کرد، تلاش کرد، و لابد خون‌دل خورد که دخترش حداقلِ حجاب را رعایت کند. کتاب خرید، داستان و منطق گفت.. و صبر کرد. و روز اول دانشگاه، وقتی توی خوابگاه ته چمدانم یک چادر بود و نامه! تلاش‌ها و صبوری‌هایش جواب داد..."تربیت" بیشتر از هرچیزی  نیازمند صبرست... تربیت یعنی فراهم کردن شرایط برای بروز آنچه درون ماست...کِی قرارست بروز کند؟ یک سال؟، یک عمر؟..

 

حاشیه:

چند روزی سردرد داشتم. روز اول سردرد، پسرک را در جریان گذاشتم و گفتم قرارست یک ساعت بین روز بخوابم...کمی مراقبت کرد و درحالیکه خوشحالی از چشماش می‌بارید گفت "کاش همیشه مریض بودی تا ازت مراقبت می‌کردم" :) و من در لحظه با خودم فکر کردم، شاید بعضی دعاهایی که در حق خودمان می‌کنیم همینقدر عجیب و ضدو نقیض باشه!!

خانم الفــ

موضوعی که در تربیت همیشه بهش توجه داشتم، "چطور به نظر میام"! بود. پسرم مادرش را چطور می‌دید؟ صبح‌ها قبل از پسرم بیدار بودم؟ چقدر گوشی به‌دست بودم و هستم؟ چقدر و چطور کتاب می‌خوانم؟ نمازم را باحال می‌خوانم و بعد از نماز خوش‌اخلاق‌ترم یا...؟! بلدم همزمان از همسرم دلخور باشم ولی با احترام برایش چای بریزم و گفتگو کنم درباره مشکلاتم؟ ورزش می‌کنم؟ برای خودم و زمانم و اهدافم ارزش قائلم؟.....

 

بعد از فوت بابا، به خودم حق دادم کمی این چهره را مخدوش کنم! گاهی صبح‌ها دیرتر بیدار شوم... ظهرها درحالیکه پسرک باخودش وقت می‌گذراند، بخوابم؛ هرچه بیشتر بهتر! باید به طریقی از واقعیت‌ها فرار می‌کردم! گاهی قانون‌ها را نقض کنم و خیلی بیشتر از قبل از واژه‌های "خسته‌ام"، و "نمی‌توانم"،استفاده کنم....

 

اما انگار زیاده‌روی کردم و دارم عادت می‌کنم به این شرایط؛ چند شب پیش درحالیکه همه دور کرسی جمع شده بودیم، خواهر همسرم داشت به پسرک می‌گفت، "آدرس نمایش شاهنامه رو برای مادرت فرستادم؛ با هم برید" و پسرک همانطور که دانه‌های انار را توی دهنش می‌گذاشت گفت، "نه ممنون! مامانم حال نداره!"

 

حواشی:

1.این قسمت والد بودن رو که باید خودت رو واقعاً تربیت کنی (نه اینکه وانمود کنی به چیزی که نیستی) تا زمینه برای تربیت بچه فراهم باشه رو دوست دارم ولی سختی کار اینجاست که باید بجنبی!

 

2.به دور باطل "حال ندارم" و ناله کردن از چالش کمرشکن! سه سال پیش و فوت بابا پایان دادم و شبی که تا صبح با همسرم راجع‌به حال بسیار بدم حرف زدم و گریه کردم و جمله‌ای که بتونه بهم انگیزه و دلداری بده و منتظرش بودم، رو نشنیدم! صبحش زودتر از پسرک بیدار شدم و درحالیکه سعی کردم برای حال خوبم از نزدیکان و مشاور کمک بگیرم، برنامه روزانه رو با انرژی و امیدواری و شادی انجام دادم...

خانم الفــ

پنجشنبه هشتم آذر ماه

 

بعد از فوت بابا اضطراب جدایی پسرک برگشته و می‌دانم برنامه‌ی سفر یک‌روزه‌ی قم را باید دو نفره بریزم. صبح سر صبحانه می‌گویم "موافقی بریم قم و شب برگردیم؟ نیاز دارم برم زیارت"... از فرصت استفاده می‌کند و می‌گوید "خیلی موافقم ولی می‌شه لطفاً لباس بتمن هم بخرم؟" و این یعنی آغاز یک کشمکش یک روزه...و یعنی نباید انتظار وقت خالی و خلوت برای خودم داشته باشم... اما تصمیم دارم که حتما بروم. می‌گویم "توی راه حرف می‌زنیم، با بابا مشورت می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم"....

توی ذهنم تمام مباحث! مربوط به قهرمان‌سازی را مرور می‌کنم...راه‌هایی که رفتیم، هدف‌گذاری‌ها و و و....و نهایتاً می‌دانم اصلاً مجال مخالفت نیست... نه من حوصله دارم، نه پسرک شرایط پذیرش... با اکراه قبول می‌کنم...

 

می‌رسیم قم، قرار گذاشتیم اول خرید کنیم و بعد من زمان خلوت توی حرم داشته باشم... می‌داند زیاد موافق نیستم...می‌داند ته دلم چی دوست دارم...به مغازه‌دار می‌گوید "آقا لباس بتمن دارید؟" بعد انگار که یادش بیاید باید از من دلبری کند تصحیح می‌کند " مرد خفاشی... فارسیشو بگیم بهتره..." بعد طوری که من بشنوم ادامه می‌دهد " خیلی دنبال لباس رستم گشتیم. نبود. حتی لباس حضرت علی اونموقع که در قلعه رو کند هم، نداشتن....مجبورم مرد خفاشی بخرم...ولی من همون رستمم که لباس سیاه پوشیده"...آقای فروشنده می‌خندد و می‌گوید "قبول نیست. اینجوری کسی نمی‌فهمه رستمی..." انگار تیرش به سنگ خورده باشد، دمغ می‌شود...نیم‌نگاهی به من می‌اندازد...به یک "نخیر" اکتفا می‌کند و وقتی اقا می‌گوید نداریم، سریع از مغازه بیرون می‌آید...

 

ساکت‌ست... انگار مردد شده... مغازه بعد را می‌خواهد رد کند که می‌پرسم " آقا لباس بتمن دارید؟ مرد خفاشی!" گل از گلش می‌شکفد... بسته بزرگی دستم می‌دهد، با لبخند به پسرک تعارفش می‌کنم "بفرمایید جناب رستم! تا لباس خودتون آماده می‌شه اینو بپوشید"... نطقش باز می‌شود...با ذوق میگوید... رستمم دیگه...اصلاً من مرد خفاشیِ رستمی هستم. ".. می‌گویم "تو، خودِ خودتی..."بیشتر ذوق می‌کند : "آره...لباس مرد خفاشی رو مال خودم می‌کنم"! و این اصطلاحی‌ست که توی یکی از کلاس‌های فلسفه شنیده! وقتی استاد می‌فرمود: باید علوم زیستی رو بومیِ خودمون بکنیم! مال خودمون بکنیم"!!

 

 

 

حاشیه:

 

 نشستم توی صحن حرم... چهره‌ی ساکت پسرک از جلوی چشمم دور نمی‌شود... اینکه در عین درماندگی و خواستن، در سکوت محض، به خواسته‌اش رسید...حتی بیشتر از چیزی که می‌خواست ... توی دلم به خانم سلام می‌دهم...سرم را روی زانو می‌گذارم، در نهایت شرمساری و سینه‌ای تنگ، شبیه گدایی که شرم دارد در مقابل پادشاه حرفی بزند، در سکوت، مدتی اشک می‌ریزم و تمام....

 

 

 

یا احمد! لَولاک لَما خلقتُ الافلاک،

و لو لا علی لما خلقتُک،

و لولا فاطمه لما خلقتکما....

خانم الفــ

بعد از چهلم برگشتم خونه.

با کتاب شرح فصوص بابا که بالا، گوشه سمت چپ صفحه اول به رسم همیشگی اش نوشته :"هوالعلیم؛ اسفند 78" و بعد مهر اسمش را زده که بعدها در دعوای دختر و پدری، من نتوانم ادعای مالکیت داشته باشم! این کار را با همه کتاب‌هایش می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت، "جرأت داری بگو مال منه"!

و قرآنی که حاج آقای اسلامی سال 32 به بابا بزرگ هدیه کرده و بعداً به بابا رسیده و حالا به من... با حاشیه نویسی صفحه آخر که پر از شعرهای بابابزرگ و تاریخ تولد عموها، و ما و پسر من ست.... و اینقدر جملات و کلمات رودرواسی‌دار! دارد که چند روز فکر کردم که چی بنویسم که آیندگان قضاوتم نکنند!

و  یک نامه‌ی بابا به من...

روزها طول کشید تا خودم را برسانم پشت میزم... حالا، آدمی اینجا می‌نویسد که شباهتی با آدم دو ماه پیش ندارد...

 

حواشی:

1. دوماهنامه‌ی "مدام" برای کسانی که همنشینی با داستان همشهری داشتند، یادآور همان روزهای شیرین‌ست....شماره دوم مدام، روایت رامبد خانلری به اسم "سفر آخرت"، خواندنی ست.. از آن روایت‌هایی که آدم دلش می‌خواهد خودش بنویسد! 

2. می‌گفت: "مامان! بعد از فوت بابا جون، قراره یه مامان ناراحت داشته باشم"؟!

3. پسرک 4 ساله من رفته یه جا کلیدی که تصویر شخصیت هم‌نام خودش هست رو خریده و می‌گه "هروقت بهش نگاه می‌کنم احساس گرما می‌کنم"...

 

خانم الفــ

روز خاکسپاری بود... نشسته بودم به تماشای رفت‌وآمدها...چشمانم از شدت گریه میسوخت و حس میکردم دیگر اشکی برای ریختن ندارم... پسرم با نوه‌های عموها و عمه‌ها بازی می‌کرد...همه‌چیز و همه‌کس سر جای خودش بود الا بابا...دختر عمه کنارم نشست، سعی کرد حرفی بزند که مبادا بغضی اشک نشده باقی مانده باشد؛ تا سبک و آرام شوم! گفت "یاد دایی بخیر! همیشه توی جمع، می‌رفتی سمت دایی، با ذوق نگاهت می‌کرد، سربه سرت می‌ذاشت و از جیبش لیمو یا بادامی بهت می‌داد و با خنده برمی‌گشتی پیش بقیه".... به جای اشک فکر می‌کردم که کاش ذوق کردن‌هایش ادامه داشته باشه...

استاد میم تماس می‌گیرد...تسلیت می‌گوید..از اوضاع و روند کارها می‌پرسد و می‌گوید "به تکامل برزخی پدرت کمک کن...با درس خوندن به ساختن و تکامل روحی پدرت کمک کن..."*... آبی می‌شود بر آتش حسرت‌ و دلتنگی و غم...انگار می‌شود هنوز برای بابا کاری انجام بدهم..انگار می‌توانم کاری کنم که دوباره ذوق کند...خداحافظی می‌کنیم...دوباره یک دل سیر گریه می‌کنم..بی‌صدا و کنج خلوتی.... تلقین که خوانده می‌شود با بابا عهد می‌بندم که کم نیارم...همان که خودش خواست و همیشه می‌خواست... گفنه بود "فردا صبح برات سیم سیار می‌کشم تا بالای تخت حیاط، مطالعه می‌کنی چشمات اذیت نشن"..خوابید و صبح، بدون او شروع شد....

 

حواشی:

* بر طبق مبانی جناب صدرا، علم، روح اخروی ما رو می‌سازه و عمل، بدن اخرویمون رو... اگر کسی قابلیت داشته باشه در زمان حیاتش (مثلاً مانع درس خواندن شما نشده باشد) بعد از مرگش درس خوندن شما و به نیت اون شخص، می‌تونه باعث تکامل روح برزخی ایشون بشه..همونطور که قرآن خوندن و نذر کردن و خیرات دادن به نیت متوفی، باعث تکامل بدن برزخی اون شخص میشه.... 

 

1. سید عزیزمون رو که از دست دادیم و غمی با غم دیگری تازه‌تر و جگرسوزتر شد، حضرت آقا در دیداری، از بُعد دیگه‌ای به قضیه علم نگاه کردند و تاکید بر خیزش علمی داشتند... و اون رو یک نوع جهاد معرفی کردند... 

 

2. هنوز شیرازم و بین روستای پدری و شیراز، در رفت‌وآمد...شاید با این شیراز جدید و سخت و غم‌انگیز به صلح برسم...

 

 

العلم سلطان من وجده صالَ به و من لم یجده صیل علیه...

خانم الفــ
ml>